۱۳۹۲ فروردین ۶, سه‌شنبه

عصیان

عصیان 
--------
هوا را دوست داشت
روی باد می رقصید
آب می داد شعرها را
و هر روز می شست قصه ها را
روی کتاب ها دراز می کشید
زمین را هوا می کرد
آسمان را اوج می داد
می نوشت گل ها را به صحرا ...

یک روز نخ بادبادک او
لای چرخ روزگار گیر کرد
آسمان به زمین آمد
زمین به آسمان رفت
شب در دریا خانه گرفت
وای چه روزگاری شد ...!

پدرم عاشق عروسک ها شد
مادرم
خانه و خانواده برایش خض شد
و به گاوهای آن سوی آب شوهر کرد
وای چه روزگاری شد ...!

پسرهای خوشگل شهر
فاحشه های همه تکراری
خرواری از آرایش و لعاب و رنگ
فصل چادر نمازهای بیداری
وای چه روزگاری شد ...!

هر کجا دردی ست
افیون است
هر کجا رنجی ست
خنجری کاشته اند

من به چشمان خودم دیدم
بوسه های بی عشق را
من به چشمان خودم دیدم
بغل خوابی های بی احساس را ...

زندگی زنجیر شد
بسته بر پاهای من
وای چه روزگاری شد ...!!!
وای چه روزگاری شد ...!!!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر