نا گفتنی هایم را ,
نمی گویم !
زان چه دریغ که گفتنی های من فریاد شد
اما گلوی مرا گرفت ...
خفقان را باور داری !؟
اکنون خون بالا می آورم ...
هر بار که به اعتماد دست تو دست هایم را در دست تو گذاشتم ,
دیدم مرا تا پرتگاه هول همسفر شدی
دیدم وقتی که سقوط می کردم تو از من دور می شدی
گفتم دستم بگیر
دستم را شکستی !؟
تمام احساس زیبای خود را به قربانگاه تو آوردم
به تو اعتماد کردم
راهی را که تو انتخاب کردی
مسافر آن جاده شدم
خواستم که در آغوش تو باشم ...
گفتم حیات من باش
ممات من شدی ؟!
سال ها دق الباب در خانه ای کردم که کسی در برویم نگشود
تمی دانم صاحب خانه ای نیست این خانه را
یا صاحب خانه .
گوش هایش را از موم پر کرده است
تا مسافر تنها ,
در بوران ,
تنها جان سپردن را تجربه کند !
گفتم راه را نشانم بده
در چاه مرا انداختی !؟
به بین رمقی نمانده است
نفس های آخر است
نه .
حتی نفس های آخر هم نیست
من محکوم به جان سپردنی هستم که هیچ گاه پایان نمی گیرد !
کاش به دنیا نمی آمدم
کاش آن گاه که در باغ به دنبال پروانه ها می دویدم ,
صاعقه ای می زد
و من برای همیشه می مردم
کاش آن گاه که قاصدک ها را به هوا فوت می کردم ,
یکباره یک زلزله ی ده ریشتری زمین را می لرزاند
و من در عمق زمین فرو می رفتم ...
هق هق های پنهانی را گوش کرده ای!؟
هر چه از آسمان تو سنگ بارید همه بر سر من فرود آمد...
و هر بار به سوی تو گام برداشتم
دیدم که تو از من دورتر شدی
سنگ شدی
و آن چنان بر پنجره ی احساس من خوردی
که تمام تاروپود من در هم شکست .
اکنون دیگر می ترسم
اکنون دیگر می ترسم دست هایم را به اعتماد دست تو بالا بیاورم
اکنون شک کرده ام
به خودم
به زندگی
و حتی به تو ...
و دریغا ,
که از عدالت هیچ نشانی نیست
هیچ کس عادل نیست
حتی یکنفر ...
قفلی محکم بر دهانم می زنم
دهانم را با موم پر می کنم
لب فرو می بندم
هر چند شاهد فرو ریختن آواری هستم
که دنیا را به کام خود می کشد...
ناگفتنی ها را ,
نمی گویم !!
نمی گویم !
زان چه دریغ که گفتنی های من فریاد شد
اما گلوی مرا گرفت ...
خفقان را باور داری !؟
اکنون خون بالا می آورم ...
هر بار که به اعتماد دست تو دست هایم را در دست تو گذاشتم ,
دیدم مرا تا پرتگاه هول همسفر شدی
دیدم وقتی که سقوط می کردم تو از من دور می شدی
گفتم دستم بگیر
دستم را شکستی !؟
تمام احساس زیبای خود را به قربانگاه تو آوردم
به تو اعتماد کردم
راهی را که تو انتخاب کردی
مسافر آن جاده شدم
خواستم که در آغوش تو باشم ...
گفتم حیات من باش
ممات من شدی ؟!
سال ها دق الباب در خانه ای کردم که کسی در برویم نگشود
تمی دانم صاحب خانه ای نیست این خانه را
یا صاحب خانه .
گوش هایش را از موم پر کرده است
تا مسافر تنها ,
در بوران ,
تنها جان سپردن را تجربه کند !
گفتم راه را نشانم بده
در چاه مرا انداختی !؟
به بین رمقی نمانده است
نفس های آخر است
نه .
حتی نفس های آخر هم نیست
من محکوم به جان سپردنی هستم که هیچ گاه پایان نمی گیرد !
کاش به دنیا نمی آمدم
کاش آن گاه که در باغ به دنبال پروانه ها می دویدم ,
صاعقه ای می زد
و من برای همیشه می مردم
کاش آن گاه که قاصدک ها را به هوا فوت می کردم ,
یکباره یک زلزله ی ده ریشتری زمین را می لرزاند
و من در عمق زمین فرو می رفتم ...
هق هق های پنهانی را گوش کرده ای!؟
هر چه از آسمان تو سنگ بارید همه بر سر من فرود آمد...
و هر بار به سوی تو گام برداشتم
دیدم که تو از من دورتر شدی
سنگ شدی
و آن چنان بر پنجره ی احساس من خوردی
که تمام تاروپود من در هم شکست .
اکنون دیگر می ترسم
اکنون دیگر می ترسم دست هایم را به اعتماد دست تو بالا بیاورم
اکنون شک کرده ام
به خودم
به زندگی
و حتی به تو ...
و دریغا ,
که از عدالت هیچ نشانی نیست
هیچ کس عادل نیست
حتی یکنفر ...
قفلی محکم بر دهانم می زنم
دهانم را با موم پر می کنم
لب فرو می بندم
هر چند شاهد فرو ریختن آواری هستم
که دنیا را به کام خود می کشد...
ناگفتنی ها را ,
نمی گویم !!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر