۱۳۹۲ تیر ۸, شنبه

در سوک نلسون ماندلا

مرگ هر انسان ,
از انسانیت می کاهد
مرگ تو اما ,
انسانیت را ,
به سوک نشانده است ...

اکبر درویش . هشت تیر ماه سال 1392

فاتح باش


مرا ببر ...


دردی بر دیگر دردها


تجسم عینی از یک مفلوک


با سرنوشتی نامعلوم !!


خانه ام آتش گرقت


پیامبری که گوش کند


عاشقانه " با مداد سیاه "


یگانگی


این قفل محکم تر


۱۳۹۲ تیر ۶, پنجشنبه

چون درخت نخل


انسان در زمین خدا شد !!

آدم ,
تنها بود
بی همدرد
بی همراه
و تنهایی ,
او را به جان آورده بود
حوا آفریده شد ...

خدا گفت :
اکنون ای آدم ,
دیگر تنها نیستی
با هم ,
در بهشت ,
سیر و سیاحت کنید
هر چه می خواهید ,
بخورید
و هر چه دوست می دارید ,
بیاشامید
بگویید
بشنوید
بخندید
اما ,
لب های تان را از هم دور کنید
و هرگز ,
یکدیگر را در آغوش نگیرید
که نزدیکی ,
بر شما ممنوع گردید !!

روزها گذشت
اما وسوسه ی یک بوسه
یک در آغوش کشیدن
هر روز بیشتر ,
آدم و حوا را به هم می ریخت

بوسیدن ,
از چه حرام شد !؟
خدا ,
در آغوش کشیدن را ,
نزدیکی کردن را ,
از چه ,
ممنوع کرد !؟

خدا ,
خالق بود
و آدم و حوا ,
با نزدیکی ,
می توانستند خلق کنند .

آدم ,
وسوسه می شد
اما حوا ,
تن به ممنوع نمی داد

حوا ,
وسوسه می شد
اما آدم ,
دل به ممنوع نمی داد

عاقبت ,
وسوسه ها جان گرفت
آدم ,
حوا ,
در آغوش هم ,
بوسیدن را
اولین نزدیکی را ,
تجربه کردند

این گونه بود
که آدم ,
از بهشت رانده شد
که حوا ,
از بهشت رانده شد
و زمین ,
خانه ی شان گشت
و این ممنوع ,
آن ها را به خود آورد
خدا کرد
تا دست به کار خلقت زنند
و در زمین بیافرینند
دختران را
پسران را
و نسل انسان را ,
در زمین ,
پا برجا سازند

انسان ,
در زمین ,
خدا شد ...!!!

اکبر درویش . آخر خرداد و اول تیر سال 1392

۱۳۹۲ تیر ۳, دوشنبه

زمین بیمار است

مسکن می خواهم
با دز بالا
قوی تر از مرفین
حتی قوی تر از مرفین هم ,
نمی تواند درد این زمین را ,
مرهم گذارد
درد شدت گرفته است
آن چنان که ,
انگار تمام تن زمین را گرفته است !!
زمین سرسبز ,
سیاه شده است
متورم گردیده
چرک و خون بالا می آورد
بر اندامش رعشه افتاده است
هی قی می کند
به خودش می پیچد
و پس مانده های تمام عمر را
استفراغ می کند
صدای آروغ های وحشتناکش ,
خواب ها را آشفته کرده است
زمین بیمار است
و این بیماری واگیر دار را ,
در تمام جهان ,
پخش می کند .

زن ها ,
بیماری ی نازائی می گیرند
و زندگی ,
عطوفت مقدسی می شود
که هر روز در همخوابگی ,
تطهیر می گردد
تا چون ایدز ,
در رگ های متورم جنگل ها و دریاها ,
رسوخ کند

هر روز در مدرسه ,
با لیوان های شیر ,
بچه ها سر می کشند
تفنگ و باروت و مسلسل را
و بزه کاری ,
شعار پیامبران تازه می گردد

زمین بیمار است
و پسران نوجوان آبستن ,
نوزادهای سقط شده ی خود را ,
چون عصیانی ,
به فاضلاب هایی می اندازند
که از تعفن آن ,
صداها به دار کشیده شده اند

زمین بیمار است
و مردان سرگردان ,
گیج از تندباد مسموم الکل ,
تلوتلوخوران ,
در سایه ی تیره بختی های خویش
خوشبختی را خواب می بینند

مسکن می خواهم
قوی تر از طغیان
شدیدتر از عصیان
تا خواب این زمین بیمار را ,
صبح کنم
تا این زمین مسموم را ,
که دیرگاهی ست در تیمارستان روانی ها ,
بستری شده است ,
به دست تیغ جراحی بسپارم
مسکن می خواهم
مسکن می خواهم
زمین بیمار است ...!!!

اکبر درویش . خردادماه سال 1392

راهکارهای تان !!


رفیق ولادیمیر


میوه ی ممنوعه ی من

میوه ی ممنوعه ی من من می خوام تو را بچینم
حتی که اگر تو این راه توی بغض خود بشینم
حتی زهر اگر تو باشی واسه من خواستنی هستی
ای همیشه دور بی من مثله عشق در من نشستی

میوه ی ممنوعه ی من من تو را به دست میارم
واسه ی داشتن تو من همه هستی مو می ذارم
تو مثه یه حس نابی عطش تشنه لب و آب
مثه آبی روی آتش سایه سار تشنه ی خواب

میوه ی ممنوعه ی من حس دستام با تو گل کرد
توی آغوش و تن تو دیگه پژمرد روزای سرد
گرمی دستای تو شد مرهم غربت بودن
همه حسرت های هستی شسته شد از رو تن من

حس من به من می گه که سخت در آغوشت بگیرم
من باید باید و باید توی آغوشت بمیرم
حس بودن تو با من خود ریزش تگرگ شد
آخر این قصه ی تلخ اول قصه ی مرگ شد .

اکبر درویش . آخر خرداد ماه سال 1392

۱۳۹۲ خرداد ۲۸, سه‌شنبه

دام ها را دیدم

دام ها را ,
دیدم
و تورهایی را
که گسترده بودند
تا آن پرنده ی بخت ,
که می خواست 
بر شاخسار امید بنشیند ,
به دام بیفتد
و گریختن ,
نتواند ...

دام ها را ,
دیدم
و صیاد را ,
که می دانست
این بار نیز ,
ناکام نخواهد ماند !!

اکبر درویش . خرداد 1392

پادشاه فاتح !!

جام ها سر می کشند
مستی را ,
عربده زنان ...
کباب ها را به نیش می کشند
و معاشقه های شان ,
پایانی ندارد انگار
سرمست ازپیروزی ,
بوسه های طولانی
هم آغوشی های وحشیانه
های ...
های .....
پادشاه فاتح ,
دیرگاهی ست
که از کشته ,
پشته درست می کند
شهر به زانو آمده است !!

و یاران ,
در صف قربانیان ,
به انتظار صبح فردا ,
که میدان های تیر را رنگین کنند
با خون خود ...

اکبر درویش . بهار سال 1365

حال من خوش نیست

حال من خوش نیست
حالی نمانده است ...!!
دیر گاهی ست
در خود فرو می ریزم
اما
اما , ...
عادت کرده ام
بگویم :
_ هی ...
بد نیستم
می گذرد...

اما ,
خوش نیستم
سخت می گذرد
دشوار
این روزهای همه دلگیر
همه دلتنگ
همه ناامیدی و یاس...

کاش این عادت لعنتی ,
مرا رها می کرد
تا فریاد بزنم :
_ حال من خوش نیست
حالی نمانده است
که خوش باشد
یا ناخوش !!

اکبر درویش . 27 خرداد ماه سال 1392

۱۳۹۲ خرداد ۲۶, یکشنبه

اگر چشم هایم باز بود !!


این را چگونه باور کنم !؟


دریغا نشناختیم شب را


بازی گربه ها

گربه ی نر به گربه ی ماده گفت :
" چه کنیم ؟
زندگی مان بسیار سخت شده ,
و بچه های مان گرسنه اند .
موش ها از لانه هایشان خارج نمی شوند ,
و گنجشک ها هم ,
دارای بال هایی هستند که می توانند پرواز کنند ,
و از چنگ ما فرار کنند . "
گربه ی ماده گفت :
" من پیشنهادی دارم :
در برابر گنجشک ها به دروغی دعوا می کنیم ,
تو مرا گاز می گیری
و من خودم را بی حرکت مانند مرده بر روی زمین می اندازم
گنجشک ها خیال می کنند که من مرده ام
و حتما نزدیک من می شوند و ... "

گربه نر و گربه ی ماده نقشه ی خود را اجرا کردند.
بعد از مدت کوتاهی ,
گنجشکی بر روی گربه ی ماده نشست
و با خوشحالی در حالی که از شکست دشمن خود شاد بود ,
فریاد زد :
" دشمن ما مرد ...
دشمن ما مرد ...
دشمن ما ........ "

ناگهان ,
گربه ی ماده گنجشک را گرفت
و او را به عنوان یک غذای خوشمزه به بچه هایش داد .

دو روز بعد ,
گربه ی ماده باز هم خود را به مردن زد
تا نقشه ی قبلی را اجرا کند
ولی هیچ گنجشکی به او نزدیک نشد
زیرا گنجشک ها را نیز مانند انسان های هشیار ,
نمی توان دوبار فریب داد .

این نوشته که اصل آن از " زکریا تامر " می باشد در سال 1358 بصورت یک کتاب جیبی کوچک با نام " بازی گربه ها " منتشر شد و بعدها بر اساس همین متن کوچک داستان دیگری نوشتم با نام " گنجشک های هشیار " که چون کمی طولانی است همان متن کوتاه ترجمه شده ی اولیه را در اختیار دوستان قرار می دهم .
اکبر درویش

۱۳۹۲ خرداد ۲۴, جمعه

راهکارهای تان ...

راهکارهای تان ,
دیر زمانی ست
که مرا به کار نمی آید
دیگر احساس تشنه ی مرا ارضا نمی کند
من به خاطره ای می اندیشم
که خورشید
قبله ی تمام روزهای آن باشد
که جاده های آن ,
با تابلوهای ورود همیشه ممنوع ,
آذین نشده باشد
که خطر لغزندگی ,
مرا به سراشیب سقوط نکشاند
دیر گاهی ست که دیگر می دانم
از یک سوراخ ,
نباید دوبار گزیده شد
که آزموده را ,
آزمودن خطاست
که یک مسیر را ,
نباید دوبار پیمود
و تکرار یک اشتباه ,
جز دیوانگی نیست !!

راهکارهای تان ,
دریغا ,
نه تنها مرا از چاه نجات نداد
و رستگاری را به خواب من نیاورد
دیدم که شمایان را نیز ,
به ورطه ی هلاکت خواهد کشاند ...

راهکارهای تان ,
اکنون ,
آیا
با جهالت دیرین ,
همسفره ی تان خواهدشد
حتی اگر این نان مسموم ,
فتیر شام آخر باشد
تا صبح نخواهد پایید
که با صدای خروسخوان ,
انکار خواهید کرد
تا باز به تماشای تصلیبی دیگر
بر فراز جلجتایی دیگر
و آیا خواهید توانست دست های خود را پاک کنید
تا ننگ این جهالت ,
شما را به بدنامی نکشاند
دست های تان پاک نخواهد شد
چون فیصر ,
که هر روز دست هایش را می شست
اما ننگ جنایت ,
تا ابد
بر او باقی ماند ...

راهکارهای تان ,
ارزانی ی شما باد
من می خواهم تجربه ای تازه را ...
می خواهم وقتی صلیب بر دوش
این مسیر ناهموار را می پیمایم ,
با چشمانی باز ,
رویای خود را نظاره کنم
این بار ,
می دانم دیگر ,
دانستن را ,
چتر خواستن خود خواهم کرد
تا توانستن را زیارت کنم .

راهکارهای تان ,
از آن شما
من راه خویش را ,
به دانایی تجربه خواهم کرد .

اکبر درویش . 24 خرداد 1392

آزمودن خطاست

سال های سال ,
آزموده را ,
آزمودم
دیدم خطاست
اما ,
تجربه هایم 
نگشود
هیچ گره ,
از کارم
باز آزمودم
و در انتظار نتیجه ای دیگر ,
باز آزموده را ,
آزمودم
در چاه افتادم
اما ,
باز هم رو به چاه گام برداشتم
انگار ,
باور نمی کنم
آزموده را ,
آزمودن خطاست .

اکبر درویش . 22 خرداد ماه سال 1392

در برابر تو ای عشق

در برابر تو ای عشق ای شگفت دل برافروز
ای زلالیت دریا ولی چون آتش و تن سوز
من شدم نسیم تسلیم به اطاعت از دل و جان
توی صد حادثه سوختم تا رسیدم شط ایقان
از تن تو من چشیدم مستی شراب و شعر را
با تو من کشیده ام پر تا کران کران رویا
از تو جاری شده در من لذت جوشش احسان
با تو ای قبله ی هر سو من شدم شعله ی ایمان
همه سوختم همه سوختم همه آتش تو کشیدی
همه شعله تو شدی عشق تو وجود من دمیدی

در برابر تو ای عشق ناشناخته و پر از راز
ای تو فطرت رهایی ای پر از قصه ی آغاز
من شدم دیاری پنهان پر ز رازهای طلایی
همچو چشمه جاری گشتم رو به دریای رهایی
ساکن دیر تو گشتم با هزار خواهش و شیون
چشم خود را به تو دوختم به تو ای خانه ی روشن
از تو جاری شده در من خون شعر این خون سوزان
با تو ای قبله ی هر سو من شدم آتش عصیان
همه سوختم همه سوختم همه آتش تو کشیدی
همه شعله تو شدی عشق تو وجود من دمیدی

اکبر درویش . از شعرهای سال 1365

همیشه عاشق

ای تو ناب عاشقانه معجزه بود دیدن تو
آرزو بود داشتن تو بودن و رسیدن تو
با تو واژه ی تولد معنی تازه می گیره
دل من پر می شه از عشق واسه ی این که نمیره

عطر آغوش تو پیچید توی حس بودن من
زندگی دوباره نو شد واسه از نو موندن من
دست تو سایه ی امنه بستر من بوسه هایت
سجده گاه خواسته هایم قبله ی من اون نگاهت

با تو هر روز روز نوروز همه ی فصلا بهاره
بی تو من پاییزی سردم تو شبی که مرگ می باره
دستتو بذار تو دستام تا که حس کنم که هستم
تا بخونی از نگاهم با تو دل به هستی بستم

با تو آرامش و ایثار بر سرم یه سقف کشیده
جغد شوم ناتوانی از روی بومم پریده
عشق و احساس تو رگامه شعر امید رو لبامه
عاشقم همیشه عاشق شعر دوست داشتن باهامه

اکبر درویش . آذر ماه سال 1386

۱۳۹۲ خرداد ۲۲, چهارشنبه

بیداری چگونه است !؟


آزادی اندیشه را بر آزادی خود مقدم بدانیم


اندیشه ی مان را آزادکنیم


در گویش رنج !!


در ستایش آگاهی


چون دریا باش


ماهی ام ماهی ...

ماهی ام
ماهی ...

اما ,
نه رود را می شناسم
و نه دریا را ...

اما ,
نه مرغ ماهیخوار را می شناسم
و نه تور ماهیگیر را ...

عادت کرده ام
به این برکه ی کوچک
که دیرگاهی ست
دیگر زلال نیست
که گل آلود شده است ...

آیا روزی ,
بر این حقیر نفس
غلبه خواهم کرد
تا ترک این برکه !؟

تا بشناسم مرغ ماهیخوار را
و همچنین ,
تور ماهیگیر را ...

آیا برای رسیدن به دریا ,
دل خواهم داد
به ترک این برکه
تا از رودها بگذرم !؟

ماهی ام
ماهی
دل در آرزوی دریا...

اکبر درویش . 18 خرداد ماه سال 1392

در کوره ی رنج ها


تمام ممنوع های جهان

همدرد من ,
بیا اکنون ,
تا با خوردن این میوه ی ممنوع ,
تمام ممنوع های جهان را ,
به چالش کشیم

ما ,
فرزندان عصیان هستیم
هیچ بندی را ,
بر دست و پای ما ,
همیشگی نخواهد بود !!

ما ,
با گفتن " نه "
تمام درد و رنج هستی را ,
به جان خریدیم
تا در این گنبد دوار ,
بانگ نعره های مان
طنین اندازد :
_ انسان ,
آزاد است
و هیچ چیزی نمی تواند
از او بگیرد
آزادی اش را ...

همدرد من ,
ما اکنون انتخاب می کنیم
آزادی را
با چالش کشیدن تمام ممنوع ها
نترس
من در کنار تو هستم
این عریانی ,
سرود هشیاری ست ...

اکنون ,
دیگر آموخته ایم
نه گفتن را
با چشمانی باز
با دلی هشیار
و کلامی ,
که الفبای این درس تازه ی ما خواهد بود .

اکبر درویش . 17 خرداد 1392

این میوه ی ممنوع !!

خوب من ,
این بار ,
بگذار که دست های من
که همه سرشار عشق است ,
این میوه ی همیشه ممنوع را ,
در کام تو بگذارد
تو را وسوسه کند
تو را به شوق آورد
تو را به رقص آورد
تا هر دو ,
گستاخانه ,
طلسم اطاعت خویش را بشکنیم
و سر بلند
ایستاده و مغرور
با تمام خواستن
در فضای این بهشت نادانی
نعره سر کنیم :
_ نه ... نه ....
حتی اگر عریان شویم
حتی اگر ,
به ناکجا آبادی تبعید شویم
که خاکش بی بار
که آسمانش تاریک
و روزهایش ,
غروب همیشه دلگیر پاییز باشد

بدانیم
بفهمیم ,
تجربه کنیم
این راز ممنوع را ,
بهتر باشد
که در جهل خویش ,
عمری را سپری کنیم
که هیچ زیبا نیست !

اکنون ,
به کنار من باش
تا این میوه ی ممنوع را ,
با هم ,
سهیم شویم
با هم ,
تجربه کنیم

این بار شاید ,
فرزندان ما ,
به روی هم ,
تیغ نگشایند

این بار شاید ,
مرگ ,
مغلوب عشق شود !!

اکبر درویش . 17 خرداد 1392

دلم ممنوعه می خواهد

مرا ممنوعه ها خوب است
دلم ممنوعه می خواهد
هنوز ممنوعه ای تازه
در این بیغوله می خواهد
بیا اکنون فریبم ده
مرا وسوسه کن ای یار
تو این بار بوسه هایت را
به دست کام من بسپار
که تا عریان شویم از هم
به دور از این حریم درد
بهشت را هم نمی خواهم
تو را می خواهمت همدرد

بریم جایی که ما باشیم
به دور از کینه ها باشیم
خدا را هم نمی خواهم
بیا با هم خدا باشیم
چه کس منع کرده است ما را
از این عشقی که آغاز است
به بین آغوش گرم ما
همان معراج و پرواز است
اگر که با تو باشم من
ز دوزخ هم هراسی نیست
مرا آغوش تو خوب است
جز آغوشت بهشتی نیست

مرا ممنوعه ها خوب است
دلم ممنوعه می خواهد
دلم یک عشق ممنوع تر
در این بیغوله می خواهد
تو را می خواهم ای ممنوع
بدون تو جهان خوار است
اگر چه حکم این خواستن
مرا چون حلقه ی دار است
اگر که با تو من باشم
ز مرگ هم هیچ هراسی نیست
مرا آغوش تو خوب است
مرا آغوش تو کافی ست

اکبر درویش . 16 خرداد 1392

تمام درد من


آیا ممنوعه ای هست !؟

میوه ی ممنوعه ای ,
هست ,
آیا
در این زمین
تا وسوسه کند تو را
برای چیدن
تا وسوسه کند مرا
برای خوردن
با هم قسمت کنیم
نیمی تو
نیمی من
تا به جرم خوردن این ممنوع ,
هر دومان را ,
از این زمین بیرون کنند !؟

سیب ؟
گندم ؟
انگور !؟
نمی دانم
هر چه باشد
همین کافی ست
ممنوع باشد !!
وسوسه ات کند
وسوسه ام کند
تا در آغوش هم ,
عریانی را ,
سلام گوییم
تا از این زمین ,
نمی دانم به کجا
به ناکجایی دیگر ,
هرجا که این جا نیست
هبوط کنیم ...

حوای من , (جفت من )
میوه ی ممنوعه ای ,
هست
آیا !؟

دلم برای خوردن یک ممنوعه ی دیگر ,
حریصانه
آغوش می گشاید !!

اکبر درویش . 14 خرداد سال 1392

۱۳۹۲ خرداد ۱۸, شنبه

دل تنگ

ابر سیاه بی قرار من دیگه دریا نمی خوام
در پشت این شب سیاه خورشید فردا نمی خوام
من نمی خوام باز خودمو دلخوش کنم به رویاها
همینه زندگی ی من قصه و رویا نمی خوام

بد جوری دلتنگم
با خودم می جنگم
بدجوری دلتنگ از
این روزای لنگم

آرزوهام رفته به گور تو این روزای سرد و کور
زندگی زندون منه یه سلول خالی ز نور
هر چی که کاشته ام ببین به دست باد سپرده ام
درهای بسته می بینم تو جاده های بی عبور

بد جوری دلتنگم
با خودم می جنگم
بدجوری دلتنگ از
دنیای بی رنگم

چه امیدهایی که داشتم من به این روزهای خالی
گر گرفتند آرزوهام توی این شهر پوشالی
حالا دیگه برای من همه چیز شده یه کابوس
که رها شدن ز چنگش شده رویای محالی

بد جوری دلتنگم
با خودم می جنگم
بدجوری دلتنگ از
این روزای سنگم

اکبر درویش . آبان سال 1384

۱۳۹۲ خرداد ۱۴, سه‌شنبه

شعرهایی کوچک برای مردمانی بزرگ

1
خواب را
فهمیدم
بیداری چگونه است !؟

2
دریغا ,
نشناختیم
شب را
که در هیبت روز درآمده بود !!

3
با چشم بسته ,
نگاه کردم
کاش چشم هایم
باز بود
داستان گونه ای دیگر تمام می شد ...

4
از چاله درآمدن را ,
باور کردم
اما ,
در چاه افتادن
این را چگونه باور کنم !؟

5
چاله ها ...
چاه ها ...
همه را تجربه کرده ام
اکنون ,
تجربه ای تازه باید
کاشف فروتن این تجربه ی تازه هستم .

6
اعتماد کنم ؟
اما چگونه
وقتی که دزدها هم ,
با چراغ می آیند !!

7
تمام درد من ,
از اعتقادی ست
که تارهای خرافه
بر دور آن تنیده شده بود
و مرا نیز در تار انداخت !!

8
هراس های مان را ,
هرشب ,
با خود می بریم به خواب
امیدهای مان را ,
آیا هر صبح
بیدار می شویم !؟

9
آن چه آموخته بودیم
در حصار جهالت ,
به کارمان نیامد
اکنون آیا ,
تجربه های مان ,
رهگشای راه مان خواهد شد !؟

10
آگاه که نباشیم ,
آزادی ,
دری ست که
به زندانی دیگر باز می شود ...

11

فکرهای آگاه
می دانی
مشت های گره کرده را ,
امنیتی هستند
تا آبدیدگی !؟

12
یا همه ,
در چنگ احساسات
یا همه ,
برده ی عقل
کی سرود تعادل
بر لب های ما آواز خواهد شد !؟

کوتاه گویی های سال 1391

ماه و چاه / روایت اول به تصویر


زخم های عریان مرا ببینید

خیره می شوید
عریانی ام را
که به کوچه زده ام
چنان دیوانه ای که ,
از بند رسته است
می خندید
تمسخر می کنید
سفیه می پندارید مرا
اما خیره می شوید
این تن عریان را
و دریغ ,
نه زخم های تن مرا می بینید
و نه می دانید
که این زخم ها ,
از چیست
و نه می دانید
که لباس هایم را ,
از من دزدیده اند
گزمه هایی که
تن مرا سیاه کرده اند
کاش به جای عریانی تن
زخم های عریان مرا می دیدید
کاش !!

نتوانستم باور کنم

آیا من باور کردم !؟

به هم خوردن پنجره ها
و شکستن شیشه ها
در شبی ,
که انگار از آتش روشن شده بود
و آن قناری
که جغدی بیش نبود
و تار می بستند
عنکبوت ها
سرتاسر آن دریچه را
که مردی عریان
سراپا خونی
در آتش می رقصید
تا رهایی را هلهله کند ؟

چشم هایش ,
همه بهت است
جسدی که ,
تا دیروز می گفت :
سبز خواهم شد
سبز خواهیم شد
اما اکنون ,
گورها را
تا گهواره ها می میرد
و اجساد زنده ی زندانی ,
له له زنان
تصور می کنند
این بزک رقصنده را ,
در نزدیکی های بی مرز تا انتها همه جنون ...

نه ...
نتوانستم باور کنم
تجاوز به نه را
سخت بود
دشوار بود
هر چند ,
خیابان آرام شد
و آن دلقک ,
که همیشه هیچ نمی گفت
و فقط می خندید ,
شیون کنان ,
مزار یادها را
به گریه می آراست
نه ...
نتوانستم باور کنم !!
آری ,
تجاوز بود
تجاوز ...

اکنون ,
به هم خوردن پنجره ها
و شکستن شیشه ها
تا خواب پر گشوده است
و آن چشمان معصوم ,
که پر از بغض بود
که پر از بهت بود
به خاموشی ,
گفته است :
آری
و حتی صدایش هم نمی آید
سبز خواهم شد
سبز خواهیم شد !!

اکبر درویش . تیرماه سال 1390

۱۳۹۲ خرداد ۱۱, شنبه

روزنه را ...

روزنه را ,
در اقطار کروی
در خوشایند یک فرآیند !؟
پرسیدی
راست شدن را 
از خمیدگی آموختن
و ندیدی
درخت ها را ,
از سر در خاک فرو می کنند !؟

معادله ای ست همه مجهول
همه نامعلوم
همه مبهم
مگر جماع سنگ با شیشه بود
که پیامبران گرسنه
سر در درگاه شیطان فرود آوردند
و فریاد برآوردند :
کور باد
دورباد
این نطفه های مجبور ,
هدایت را در گمراهی می دانند !؟

روزنه را ,
در شب های همه بی فردا
در ناافق مشبک
پرسیدی
آیا این گریز را ,
به آرامش نخستین عریان بودن
راهی هست
که سنگ ها پرتاب شدند !؟

اکنون ,
بالا می آورم
تمام آن چه را
که در این سال های کبیسه
نشخوار کرده ام
من ,
آن ناصری عاشق نیستم
که گونه ی سیلی خورده ام را ,
به سیلی دیگری نشان دهم
من ,
آن تنها یهودای مطرودی هستم
که در برانگیختن جهان ,
خواست عنایت کند
اما جنایت خوانده شد !

گوش کنید
گوش کنید
اکنون صدای فرو ریختن می آید
و سقوط را ,
در معبر این سال های همه قیری رنگ
تجربه کنیم
وقتی که دست های ما
در ورای این سال ها
نشکافته است هیچ فضایی را
تا در دست هایی دیگر
به انعقاد یک روزنه ,
همخوابگی کند

روزنه را ,
در بطن بتون یک دیوار
بی دریچه گی
پرسیدی
در تسلسل کدام دور باطل !؟

اکبر درویش . 11 خرداد ماه سال 1392