۱۳۹۲ بهمن ۹, چهارشنبه

بردار نقابت را


بردار
نقابت را
آن هاله ای را ,
که سالیان ها سال
در پشت آن پنهان شده ای

بردار
نقابت را
بگذار بهتر دیده شوی
همان گونه که هستی
تا همه بدانند
تا همه بفهمند
آن کس را که ناجی می پنداشتند
با آن ظاهر مقدس ,
ضحاک سفاکی ست
که هنوز ,
مارهای نشسته بر دوشش
تشنه ی خون هستند

هویدا شو
دیری ست آن نقاب فریبنده ,
تنها کسانی را
فریب می دهد
تا در زیر علم تو سینه زنند
که دار و دسته ی کوران هستند
و شب را ,
خورشید روشن می پندارند

بردار
نقابت را
دستانت را رو کن
تا همه ببینند
آن چه پنهان کرده ای
نه شاخه ی زیتون است
و نه یک گل سرخ
که خنجری ست خون آلود
تا بدانند این سایه ی مهربان ,
که بر سرشان احساس می کنند
سقفی ست که بر سرشان
آوار می شود

بردار
نقابت را
تا گوش ها بشنوند
پشت تمام موعظه های عارفانه
طناب داری ست
که بر گردن شان می افتد
که این رعد و برق ,
نوید باران نمی دهد
زلزله ای در راه است

بردار
نقابت را
بازی ,
به آخر رسیده است
خواهد رسید
روزگاری که کاوه ی آهنگر ,
بیرق خود را برافرازد
تا روز آزادی
تا استوار شدن عدالت ...

می رسد
خواهد رسید
بردار
نقابت را

اکبر درویش . بهمن ماه سال 1392


شاید از این روست که جهان ما

از دست نوشته های :
" در سایه ی ارتداد "

از بس
کسی با ناله و استغاثه
صدایش نکرده بود
نه ضجه ای بود
نه شیونی
و نه التماسی
همه چیز آرام بود
همه جا آرام بود
و ناله های خدا خدا ,
بلند نبود ,
به خشم آمد
فریاد کشید
عمیق
بلند
و تمام خشم خود را
در دست گرفت
آدم را آفرید
زار
پریشان
خسته
درمانده
تا هر روز
به درگاه او
استغاثه کند
بنالد
و التماس نماید

شاید از این روست که جهان ما ,
از قتل و غارت
از تجاوز و جنایت
از فقر و بدبختی
لبریز است
که ظلم و ستم بیداد می کند
که از عدالت نشانی نیست
که آزادی اسیر زندان است
و انسان ,
شاهد این همه مصیبت است .

اکبر درویش . سال 1380

باور دارم



باور دارم
باور دارم
اگر چه سخت است
دشوار است
در این روزگار تلخ
که هر قصه ناامیدی را
فسانه می کند
که هر راه
سراب را جار می زند
و بن بست ها
در رویش ممتد خود ,
زنجیر می بندند
تا آخرین صدای روشن رهایی
به تاریخ بپیوندد
اما باور دارم
باور دارم
با بار تمام ناامیدی هایم
و یاس هایم
که با عبث تزیین شده اند
اما باور دارم
در روبرو ,
پیله ای ست
شگرف
زیبا
خانه ی تمام آرزوهای مان
پایان همه ی ناامیدی های مان
که انگیزه ی زیستن می بخشد
یاس های مان را
با امید زیبا می سازد
توان می بخشد
و روزی بی شک ,
آزادی
سربلند و سرافراز
از آن پیله
چون پروانه بیرون خواهد آمد
باور دارم
اگر چه سخت است
اگر چه ...

اکبر درویش . بهمن ماه سال 1392

آغوش تو چتر من است


چشمانت را که می بندی


تو باشی


۱۳۹۲ بهمن ۸, سه‌شنبه

شعرهایم زیبا می شود


حضورت زیباترین شعر عاشقانه


عشق را اقرار می کنم


مامن امن من کجاست ؟


و دیگر هیچ ...


تمام ناتمام ما


۱۳۹۲ بهمن ۶, یکشنبه

در جستجوی تو

در جستجوی تو
به درگاه عشق
ضجه ها را ترانه می کنم
و تمام احساس خود را
در عمیق خواستن
در زیر باران ایثار
رحمت عاشقانه می کنم

تو را ,
می خوانم
از عمق تمام لحظه های بی صدای سکوت
در جاده های متروک واژگان به خواب رفته
تا هیاهو شود
آواز من
لحظه های شکفتن را
و درد ,
یاهو کشان
به انفجار برسد
ناب ترین نگفتن را

در جستجوی تو
در آستان درخت بی بر
هلهله می کنم
رقص ها را
تا ابدیت
تا آن سوی پندارها
تا کشیده شوم
به فراسوی دیدارها
از پشت آن پنجره ای
که همیشه به روی من بسته است
که همیشه با سنگ شکسته است

آرزو می کنم
بستر آغوشت را
چون زمین در بستر آسمان
چون باران در آغوش ابر
شیون می کنم
مویه می کنم
لحظه ها را
و روزها را
تجسم ساده ی یک رویا را
در خواب دیدن های خواب نبودن ها
و ارضا شدن ها
زیباترین سرود نسرودن ها

در جستجوی تو
تمام این شهوت دیوانه وار را
چون برف می بارم
رگبار می شوم
سیل می شوم
درها را می شکنم
بن بست ها را
به خیابان ها گره می زنم
و مشت می شوم
و دنیا را می شکنم

تو را ,
می خوانم
تو را
در درون خود
با تمام فریادهای به صدا نیامده
و تمام سکوت های ناگفته
زیبا
زیبا
زیبا
در درگاه رویا

در جستجوی تو
درهای زندان خود را گشوده ام
مرگ را
با ابدیت پیوند داده ام
رسوایی را
در هر کوی و برزن جار زده ام
بدنامی را
صحیفه ای ساخته ام
و داغ شلاق ها بر پشت
و زنج نداشتن ها در مشت
پیر شده ام
مفلوک گوشه نشین دلگیر شده ام

تو را ,
می خوانم
با تمام لحظه لحظه ی تنم
که تشنگی را بر دوش دارد
که نوازش یک آغوش را
به خواب ترانه دیده است
و لذت یک اکتشاف را
در نهایت یک انطباق
تا جاودانه کشیده است
بی مرز
بی آغاز
بی پایان
تا به اوج یک انعقاد رسیده است

در جستجوی تو
اکنون
قامت من خم شده است
و نور دیدگانم
کم شده است
اما هرگز از پای نیفتاده ام
و جز تو نخواسته ام
و جز تو ندیده ام
و صدایت می زنم
مرا دریاب
مرا
که جز انعکاس آواز تو را خواستن
در تمامی عمر نشنیده ام .

اکبر درویش . 2 بهمن ماه سال 1392

تا فقر هست


دریا را ...


تمام زمستان من !!


درجهان کاش ها


در میان کاش ها ...

ننویسندگی :

کاش خیلی چیزها دست خود آدمی بود و در خیلی موارد حق انتخاب داشتیم
به دنیا آمدن
کجا به دنیا آمدن
کجا زندگی کردن ...
نمی دانم ما اسیر دست جبر هستیم یا بازیچه ی دست انتخاب های نا آگاهانه و یا وقتی آگاهانه می خواهیم انتخاب کنیم چه گرداب ها و سراب هایی را در پیش پای خود داریم !
من آنقدر کاش در دلم دارم که اگر دلم کویر بود تمام درخت های کاش در دل من می روئیدند
گاهی باور نمی کنم حق انتخاب داشتن را و فکر می کنم همه چیز جبرا بر آدمی تحمیل می شود .
چند سال پیش یادم می آید در رامسر سوار مینی بوسی بودم که مسافری سوار شد حدودا 40 ساله با ریش انبوه و قیافه ای دردناک ... روی کتش مقوایی را سنجاق کرده بود و روی آن نوشته بود :
آقایون محترم . من زبان دارم ولی دلم نمی خواهد حرف بزنم . لطفا با من حرف نزنید .
نزدیک 40 سال از آن روزها می گذرد ولی هنوز چهره ی آن مرد و آن نوشته را بر خاطر دارم . همان موقع به حال او غبطه خوردم و پیش خود گفتم ای کاش من هم می توانستم دهانم را ببندم و سکوت کنم و دیگر هیچ نگویم . هنوز هم دوست دارم مانند آن مرد لاغر ژولیده ی غمگین پریشان باشم .
کاش گفتن را بلد نبودم
کاش لال به دنیا آمده بودم
کاش سکوت مهری می شد بر دهانم
کاش ...حداقل می شد دهان بندی می خریدم و هر وقت دوست داشتم بر دهانم می گذاشتم و روزه ی سکوت می گرفتم .
دردهای آدمی کم نیست و وقتی که هشیار و آگاه به حقایق می شوی دردهایت بیشتر و بیشتر می شود و طاقت و تحمل را از تو می گیرد .
افسوس که کاش ها چون زندانی برای من شده اند و بر دست و پایم زنجیر بسته اند تا باور کنم که من در جهان کاش ها زندگی می کنم !!

اکبر درویش
بازنویسی یک ننویسندگی
بهمن ماه سال 1392

۱۳۹۲ بهمن ۲, چهارشنبه

اکنون محتاج فهمیدن هستم

ننویسندگی :

عشق زیباست
عشق پیوند دهنده ی قلب هاست
عشق آدمی را پاک و زلال می کند
عشق .... من برای توصیف کردن عشق همیشه کلمه و جمله کم آورده ام اما همینقدر می دانم که عشق یکی از زیباترین های عالم هستی است .
دوستی همیشه برای من ارزش والایی داشته است
دوستی می تواند درمان تنهایی های انسان باشد
دوستی .... من همیشه با احترام از دوستی حرف زده ام و برای دوستی های پاک و بی آلایش ارزش خاصی قائل هستم .
عشق ... دوستی و دوست داشتن چه واژه های زیبا و باارزشی هستند و کاش ما قدر این واژه ها را بدانیم
کاش عاشق باشی
کاش با دوست داشتن زندگی کنیم
کاش دوست خوب و همراه صادقی باشیم
اما فهمیدن است که به عشق و دوستی و دوست داشتن ارزش بالاتری می دهد . فهمیدن و درک کردن و همدرد بودن ...
اکنون روزهایی است که بیش از آن که به عشق کسی نیاز داشته باشم و یا دنبال دوست خوبی باشم نیازمند کسی هستم که مرا بفهمد
مرا با همه ی خوبی ها و بدی هایم
مرا با تمام دارم ها و ندارم هایم
مرا بدون ماسک بخواهد
مرا بی نقاب دوست داشته باشد
من حقیقی ام را یار باشد
مرا همینگونه که هستم بخواهد و بفهمد و دوست داشته باشد نه آنطور که خودش می خواهد و در افکارش به من فکر می کند .
آری ! اکنون محتاج فهمیدن هستم
پس ای دوست ... ای رفیق ... ای همراه ... ای ... مرا همینگونه که هستم باور کن

اکبر درویش . بازنویسی یک ننویسندگی
دی ماه سال 1392

شمعی را روشن کن


رویای من ! دغدغه ی من !!

تمام رویاهای من این است :
به دست آوردن آزادی
و برقرار کردن عدالت
جز این ,
مرا رویایی نیست ...

اکبر درویش
 

من و خدا و خانه

1

یک بار
که به زیارت خانه 
مشرف شدم
همه دیدم
اما خدا را ,
در خانه نیافتم
آسیمه سر برگشتم
دل چرکین ...
بار دیگر ,
که قصد تشرف نداشتم
خدای را
در خانه ی خود یافتم
آری ,
خدا به زیارت من آمده بود !!

2

بار دیگر ,
چون به سفر حج
مشرف شدم,
باز خدا را ,
در خانه ندیدم
چو از سفر حج همی باز گشتم
مرا گفتند :
خدا به میهمانی به خانه ات آمده بود
و تو غایب بودی
بعد از آن هیچ قصد تشرف نکردم
و در خانه ,
همی منتظر ماندم .

از نوشته های مثلا عرفانی سال های دور
1359
اکبر درویش


من و سنگ و شیطان

سنگ ها را ,
یکی یکی
برداشتم
تا بر شیطان بزنم

سنگ ها
من
شیطان ...!!

اما ,
نشانی از شیطان ,
ندیدم

مبهوت که ناگاه
ندایی آمد :
بر خود بزن
سنگ هایی را
که جمع کرده ای
بر خود بزن
شیطان تویی
شیطان درونت را ,
سنگسار کن !!

از نوشته های مثلا عرفانی سال های دور
1359
اکبر درویش

سیمفونی " سقف "

سیمفونی : " سقف "

پیش درآمد :

بی سقف ,
مانده ام
بی سقف ...
بی سقف ...
بی سقف مانده ام !!

1

کدامین سقف ,
محکم
پابرجا
استوار ,
بر سر من خواهد بود
بی آن که
مرا محصور کند
و آسمان مرا از من بگیرد !؟

2

سقف ها ,
گاهی ,
آن چنان زیبا هستند
آن چنان فریبنده هستند
که آدمی را ,
محصور می کنند
فریب می دهند
گیج می کنند
آن چنان ,
که نمی فهمی
پوشالی اند
که تنها دری زیبا دارند
که عاقبت روزی
بر سرت خراب خواهند شد .

3

چه سقف ها ,
که خراب شدند
بر سر من
و مرا در زیر آوار خود دفن کردند
سقف هایی که ,
می پنداشتم
محکم هستند
مطمئن هستند
و در طوفان ها
و در بوران ها
سقف امنیت من خواهند بود .
چه سقف ها ,
که خراب شدند
بر سر من ...!!

4

اکنون به تمام سقف ها بی اعتمادم
اکنون
بی سقفی را انتخاب کرده ام
تا آسمان را داشته باشم
تا نگاهم تا افق های دور
نظاره کند
زندگی را
بودن را
و پرنده هایی را
که تا رهایی پرواز می کنند .

5

راستی ,
آیا سقف شما ,
چکه نمی کند
و روزی بر سر من خراب نخواهد شد ؟
راستی ,
آیا سقف شما ,
افق های دور دست را از من نمی گیرد !؟
راستی ,
آیا زیر سقف شما ,
برای همه
به اندازه ی کافی جا هست !؟
حتی برای آن هایی که ,
همشهری شما نیستند
و راه خود را دارند
و کار خود را ...
راستی ,
آیا همه زیر سقف شما ,
می توانند امنیت را
تجربه کنند !؟
حتی اگر سرودی را که می خوانند
شما دوست نداشته باشید ...!؟

6

اما من ,
همیشه صداها را
از دور
دلپذیر یافتم
و چون نزدیک شدم
تازه دریافتم
که راست می گویند :
صدای دهل از دور خوش است .

7

بی سقف مانده ام
در جستجوی سقفی
که سقف همه باشد
که مال همه باشد
که آسمان باشد
که پنجره باشد
که دریا باشد
که جنگل باشد
که رود باشد
که ....

8

اما ,
در زیر هر سقف پناه گرفتم
زندان من شد
دست هایم را بستند
چشم هایم را بستند
و آسمان مرا ,
از من گرفتند
و در گوشم خواندند :
این زیباترین سقف دنیاست
و رویاهای مرا ,
قربانی رویاهای خود کردند
تا مرگ خود را
در زیر سایه ی سقف هایشان
زندگی کنم !

9

بی سقف ,
مانده ام
بی سقف ...
بی سقف ...
در جستجوی سقفی که زندان من نباشد
که اگر خواستم ,
بتوانم بی سقفی را نیز دوست داشته باشم
که افق را از من نگیرد
که خورسید را از من نگیرد
که دریا را از من نگیرد
که مرا در چنگال دیوارهای خود ,
به اسارت نکشد
که آزاد باشم
آزاد
آزاد ...

اکبر درویش . دی ماه سال 1392

طرح اولیه ی شعر :

زیر هیچ سقف ,
نباید رفت
هر سقف
می تواند خراب شود
بی سقف باش
تا آسمان را
بهتر تماشا کنی
تا آبی گسترده
تا رهایی بی میله
تا آزادی ...


۱۳۹۲ دی ۲۹, یکشنبه

آدمی رفیق عصیان است


قبله ی من !!


زشت تر از فقر...


در کنار من باش


با من باش


اما عشق ...


۱۳۹۲ دی ۲۵, چهارشنبه

چنان افیون


چون افیون


مانند افیون


دردهای انسانی

طرح برای شعر فارسی :
عفت اقبال
ترجمه به اردو:
Amil Shirazi Shah G 

اخته شده ام


مرا بخوان


۱۳۹۲ دی ۲۱, شنبه

آشتی می کنم


سکوت کرده ام اما


قبله ی من


زمستان دنیای عشق

عشق من ,
روزها به سردی می گراید
بگذار در این فصل سرد
دستانت را بگیرم
و رهنمایت شوم
در این سرزمین پوشیده از برف سپید ...

عشق من ,
سالی دگر فرا رسیده است
بگذار در این سال تازه ,
محکم در آغوشت بگیرم
و در این شب زمستانی
به دور دست بگریزم .

عشق من ,
شعله ی آتش را در نگاهت می بینم
پیش از آن که این شعله خاموش شود ,
جلو آی و مرا ببوس
که ما
به زمستان ,
دنیای عشق خواهیم رسید
چرا که عشق در بهمن ماه گرم تر است .
محبوب من ,
تا فرا رسیدن تابستان ,
اینجا , و در میان بازوانم بمان .

در زمستان
دنیای عشق ,
می بینی همیشه به خاطر خواهیم داشت
که به هنگام سپید شدن زمین از برف ,
ما , زمستان ,
دنیای عشق خود را خواهیم یافت .

شب ها طولانی تر شده اند
و ما پیش از فرا رسیدن هر روز می توانیم
از مهر و محبت
از عشق
از دوست داشتن ,
کلمات بیشتری بر زبان آوریم
و بعد ,
وقتی که عشق تواناتر شد ,
شاید قلبت را به من بدهی
و در پایان هر سال ,
وعده ای که هرگز جدا نخواهیم شد
شادی من در کنار تو بودن است
و ما ,
زمستان ,
دنیای عشق خود را می یابیم

و تو در می یابی که همیشه ,
به خاطر خواهیم داشت
در حالی که زمین از برف سپید پوشیده شده است ,
ما به زمستان ,
دنیای عشق خود خواهیم رسید
و زمستان ,
دنیای عشق خود را می یابیم .

اکبر درویش . 14 بهمن سال 1350
از کارهای شانزده سالگی
بر اساس ترانه ای از " تام جونز "


مرا روشن کن


بعد از صبر ...


۱۳۹۲ دی ۱۸, چهارشنبه

ای امید ...


صبوری پیشه کردم اما

گفتند :
صبرکن
زیرا
با صبر ,
غوره ها
حلوا می شود
صبر کردم
بسیار
اما
غوره ها
حلوا نشد
انگورها
به شراب نرسید

آری آری
صبوری پیشه کردم
اما
غوره ها
حلوا نشد
آری آری
شراب هم نشد ...

اکبر درویش . دی ماه سال 1392

ایستاده جان به کف

این منم
ایستاده
جان به کف
عریان
با آغوش باز
در مسیر تیرها و تبرها
چشم دوخته
بر افق هایی
همه دور
اما
همه آبی
همه گشوده ...

صادقانه
ترس هایم را لگدکوب کرده ام
در حیطه ی رنج هایم
بی هیچ چشمداشتی
با تمام سخاوت
با تمام امید
و دیری ست
که نان و نام خود را
فدای عشق کرده ام
تا به مقام دوست داشتن رسیده ام
و از تمام جهان
تنها مرا قلبی باقی مانده است
که دوست می دارد
مردم را ...
و عشق می ورزد آزادی را
و دوست می دارد عدالت را

نگاه کن
اکنون
چیزی برای از دست دادن ندارم
هر چه را که باید از دست می دادم
سال هاست که از دست داه ام
تنها این نفس ها را
که به شوق یاران
دم و بازدمی می کند
و قلب من
که با عشق یاران می طپد
به امید آزادی
به امید عدل و داد
که آن هم
فدای عشقی که به یاران دارم .

اکنون,
این منم
ایستاده
جان به کف
عریان
با آغوش باز
در مسیر تیرها و تبرها
دریابید مرا
با تمام بودنم
و با قلبی
که از شدت عشق
هر لحظه آتشفشان می شود .

اکبر درویش . دی ماه سال 1392

تمام عاشقانه های من


خالی ام


از شک تا یقین