۱۴۰۲ مرداد ۸, یکشنبه

روزگار غریبی ست همصدا

 


روزگار غریبی ست همصدا
فکر را
اندیشه را ،
در پس مغز پنهان باید کرد
می توان گفت که من خر هستم
هیچ چیز بارم نیست
و فقط تکرار کرد
طوطی وار
آن چه را می خواهند
از تو در یک شوی بزرگ

می توان گفت :
منافق هستم
سنگ را من زدم بر سر سگ
و شیر را ،
که چکه چکه آب می داد ،
من باز گذاشتم

روزگار غریبی ست همصدا
خواب ها را
رویاها را
می توان در سطل آشغالی ریخت
می توان اقرار کرد
عاشق دختری هستم من
که دلش
در بلوک ممنوعه
عکس های مرا ،
می فروشد تومانی صنار
و چنین شد که من ،
شده ام جاسوس ملک فرنگ

و ببخشید مرا
که به پرنده گفتم آزادی
درقفس جایش نیست
و دو سه خروار لباس کهنه
که پراز اشیای عتیقه بود
به فرنگ پست کردم

روزگار غریبی ست همصدا
اعتراف کردم من
اعتراف کردم من
بنده جاسوس هستم
هر حکمی بدهید
می پذیرم من
و تمنا دارم من
که خدا بخشش خود را
و شما بخشش خود را ،
نثار من کنید

اکبر درویش

#akbar#darvish#akbardarvish#اکبر#درویش
#اکبر_درویش
#شعر_اجتماعی
#شعر_زمانه #شعر #شعرهای_اکبر_درویش #شعر_نو #شعر_طنز










۱۴۰۲ مرداد ۷, شنبه

موشه تو سوراخ نمی رفت



سرود عشق


پا به پای شما
ای افتاده گان
ای وامانده گان
دست به دست شما
ای لب تشنگان
ای دل خستگان
می آید ...
می خواند ...
عشق !

عشق ،
طلوع هستی ما
عشق ،
افول پستی ما
عشق ، ...
لذت مستی ما

عشق ما به آزادی
عشق ما به عدل و داد
عشق ما به آبادی

می آید ...
می خواند ...
عشق !
دوباره ما رو
برپا ...
برپا ...

هم قسم با شما ستمدیده گان
هم صدا با شما شکست خورده گان
در این قرون بیداد
در این قحطی داد
در هجوم ظلمت
در طلوع ذلت

می آید ...
می خواند ...
عشق !
دوباره ما را
برپا ...
برپا ...

عشق ،
معنی بودن ما
عشق ،
واژه ی گفتن ما
عشق ، ...
قبله ی دیدن ما

عشق ما به آزادی
عشق ما به عدل و داد
عشق ما به آبادی

می آید ...
می خواند ...
عشق !
دوباره ما را
برپا ...
برپا ...

پا به پای شما
ای درمانده گان
از هر جا رانده گان
دست به دست شما
با کارگران
با برزیگران
می آید ...
می خواند ...
عشق !!

اکبر درویش . سال ۱۳۶۵

#akbar#darvish #akbardarvish #اکبر #درویش #اکبر _ درویش#شعر #شعر_اجتماعی #شعر_زمانه

#شعرهای_اکبر_درویش #شعر_نو #ترانه #سرود


ما تغییر نمی کنیم





آه چه خوابی دیدم

 

از دست نوشته های :

( در سایه ی ارتداد )


 

آه چه خوابی دیدم

خواب زیباائی بود

ناب تر از هر رویا

شور شیدائی بود

 

من خدا را دیدم

مهربان بود عادل

بر لبانش لبخند

کار او بود با دل

در نگاه شوخش

برق یاری دیدم

از گل لب هایش

بوسه ها می چیدم

 

آه چقدر همدرد بود

با من و درد من

تکیه دادم بر او

شدم از او روئشن

وه چقدر با ما بود

با نگاه گرمش

من نوازش دیدم

از دو دست نرمش

 

گونه های خیسم

دست او پاک می کرد

دفتر غم ها را

هدیه بر خاک می کرد

من و او ما بودیم

او پناه من بود

در هجوم تحقیر

تکیه گاه من بود

 

گره ها باز می کرد

از من و کار من

همه خویبش من بود

عاشق و یار من

من در آغوش او

چه سبکبال بودم

عشق او در من شد

خواستن موعودم

 

بوسه باران کردیم

گونه های هم را

شهوت خواستن بود

می طپید در دل ها

پشت هر بوسه او

گره ای وا می کرد

حاجتی را می داد

درد مداوا می کرد

 

او شروع من بود

واژه ی شعرهایم

نبض بودن می داد

به نوشتن هایم

وه چه خوشبخت بودم

چون خدا با من بود

خالی از هر کمبود

زندگیم روشن بود

 

در دل من خنده

از خوشی می زد موج

رو به سوی فردا

می زدم بال اوج

آن که را می خواستم

در کنار من بود

بود تاریک من

از رفیق روشن بود

 

دل زیبا جویم

با نگاهی زیبا

پر می شد از آواز

می رسید تا رویا

توی بزم بودم

همه جا لبخند بود

سخن هر بوسه

قصه ی پیوند بود

 

نه به من راهی داشت

فقر و جور و محنت

نه به تنگ می آمد

دل من از غربت

زندگی رستن بود

با خلایق یاران

غم کجا پا می گذاشت

توی بزم جانان

 

رنج و جور و ظلمت

واژه هایی بودند

که تبار خود را

تا به مرگ می روندند

 

آه ...

آه ...آه ...

 

آه چه خوابی دیدم

اما افسوس خواب بود

قسمت ما دردا

مرگ توی گرداب بود

ای خدا می بینم

که جنایت کاری

دست ظلم خود را

از چه پنهان داری

 

تو در رحمت را

بسته ای سوی ما

ما اسیر چنگت

خسته و بی فردا

نه رحیم هستی تو

نه کریم هستی تو

این جفایت از چیست

نکند مستی تو

 

از چه تنها خفت

سهم ما تو ساختی

رنج و فقر و محنت

سوی ما انداختی

تو به ما ظلم کردی

ای دریغا ، باری

گر دروغ می گویم

کو کجاست ایثاری ؟

 

تو به ما ظلم کردی

ظالمی تو آری

گر دروغ می گویم

گو به من کو یاری !؟


اکبر درویش . سال 1365








۱۴۰۲ مرداد ۶, جمعه

نمی بینی ؟



 

از چه تو می پرسی

که چرا غم دارم

نمبینی شوق را

در دلم کم دارم

بی پناه بی سنگر

در دل طوفاتم

بی رفیق و همدرد

رو به مرگ می رانم


راه من تا مسخ است

تا افول و سوختن

در عبث بی هوده

سنگ به درها کوفتن

هیچ دری اما باز

نشود پیش من

شب تاریک دل

نشود هیچ روشن


جز مصیبت هرگز

در شبم نوری نیست

چلچلرلغم بی نور

آسمانم خالی ست

خسته ی درد هستم

از توان افتاده

زخمی دست عشق

تکیه بر باد داده


پر ز خواستن اما

بی توانم ای داد

از نداشتن در دل

خفته است صد فریاد

رانده ی دست دوست

پیش پای دشمن

خنجر نامردی

رفته در قلب من


ای دریغا آری

زندگیم بی نمور است

جاده ی خوشبختی

از من و من دور است

نمی بینی ای دوست

دل من غم دارد

تو حریم خواستن

داشتنو کم دارد


اکبر درویش . سال 1364







قصه ی هستی من

 

 

دفتر هستی خود باز کردم

سرزمینی خشک و ویران دیدم

نه ز آفتاب و گیاه حرفی بود

نه که میوه ای ز شاخه چیدم

شوره زاری بود که انتها نداشت

سرزمینی بود مسیحا را نداشت

دیر متروکی به جای کعبه اش

یوسفی بود که زلیخا را نداشت

توی هر مناره اش فریاد عشق

اما تنها بود و همپا را نداشت

ناشناخته و غریب و بی نذیر

عابدی بود که مولا را نداشتت

 

 

خسته بود و خسته بود

خسته و شکسته بود

چه عبث عمری رو که

انتظار نشسته بود

 

قصه ی هستی من آوار بود

که فرود آمده بود بر سر من

برگ بازنده ای بود توی دستام

آتشی بود رو خاکستر من

گفتنی بود گفتگو کن را نداشت

گمشده ای جستجو کن را نداشت

شعری بود ناب و و شگفت و بی نظیر

شاعرش را آرزو کن را نداشت

توی هر لحظه ی قلبش شور عشق

این فقیر پاپتی " ما "  را نداشت

عابد درگه عشق و عاشقی

حجره اش نور اهورا را نداشت

 

خسته ام و خسته ام

خسته و شکسته ام

چه عبث عمری رو که

انتظار نشسته ام

 

اکبر درویش . سال 1364

قصه ی هستی من

 

اگر تمایل دارید و شعرهای مرا دنبال می کنید می توانید مرا در اینستاگرام و توییتر و یوتیوب و بلاگر و لینک این  و پین ترست و فیسبوک دنبال کنید . و می توانید نظرات و انتقادات خود را در زیر با ما در میان بگذارید . با سپاس بسیار از دوستان همراه و همدرد

غزل خراباتی

 


سگ زنجیری این زندگی لعنتی ام
داِغ نفرین فلک خورده به پیشانی من
تو غبار گمشده ی جاده ی دلواپسی ام
سهم من گشته ز تقدیر پریشانی من

هر کس از راه رسید زخم زبانی زد و رفت
هرگز آگاه نشد از غم پنهانی من
جور هستی شده است کوله ی بار سفرم
همسفر رای چرا داد به قربانی من

آتشی شد همه هستی و دریغا که بسوخت
بر ملا شد پیش هر کس رنج عریانی من
سادگی م داد به دست دگران خنجر کین
چه کنم سود ندارد پشیمانی من

من دل ساده چه آسان همه هستی باختم
به صلیبی که شدش باعث ویرانی من
بوی نکبت دهد این عمر که دو روزش خوانند
وای عجب سخت گذشت بی سر و سامانی من

خفت از هر طرف آید به سویم شب و روز
کو نگاهی که ببیند شب ظلمانی من
فصل قربانی من شد این دو روز هستی
کی ز ره آید خدایا دم پایانی من

اکبر درویش . سال ۱۳۶۵

#akbar#darvish#akbardarvish#اکبر #درویش #اکبر_درویش #شعر_اجتماعی #شعر_زمانه #شعر #شعرهای_اکبر_درویش #شعر_روز #شعر_روز #غژل#ترانه




لعنت خدا بر...

 


می توان خود را ،
به خر بودن تظاهر کرد
یا چو سگ ،
موس موس کنان ،
توی خیابان ها به راه افتاد

می توان بر روی یک دیوار
که با خرچنگ قورباغه خطی ،
با ذغال نوشته اند :
لعنت خدا ،
بر پدر و مادر آن کس ،
که در این جا بشاشد ،
بی خیال ایستاد و شاشید
می توان حتی کمی خندید
خندید ...
خندید ...

می توان حتی تصور کرد
فرض کرد
یا چه می دانم
زندگی ما همین دیوار است
که جملات شیک و نابی ،
بر آن حک شده است

و دریغا ،
افسوس
که کسانی ایستاده
بی خیال از نفرین
بی خیال از دشنام
روی آن می شاشند
مستراح ساخته اند
زندگی ما را
و چه لبخند ملیحی ،
صورت شان را ،
غرق نور ساخته است

می خندند
می خندند
بر دشنام ها
بر نفرین ها
و به تخم چپ شان نیست
چه می آید
بر سر این مردم

بی خیال ایستاده و می شاشند
و خیال می کنند
شاش شان هم ،
تقدس دارد
مرحم هر درد است
دشمن بیماری

زیر لب می خندند
و وردهایی را می خوانند
که در کتاب آب جلق نبات
با طلای ناب ،
باید ذکر شود

در کوچه ی خلوت ما ،
چقدر
بوی شاش می پیچد
و صدای خنده
و صدای شادی
و شتاب کسانی که ،
باید بروند غسل کنند !

اکبر درویش . مرداد ماه سال ۱۴۰۲

#akbar#darvish#akbardarvish#اکبر # درویش#اکبر_درویش#،شعر #شعر_نو#شعر_اجتماعی
#شعر_زمانه
#شعرهای_اکبر_درویش
#شعر_روز #شعر_معاصر




اینک از پای فتاده

 


شزر بیشه های سرسبز غرور
شیر پر آوازه ی جنگل و رود
شیر غران در بر روباه و گرگ
شیری که برای خود چون یلی بود

او که پر از قدرت و شهامت بود
عاشق جنگل سرسبز بزرگ
دل پاکش خانه ی دوستی و مهر
نمی ترسید از شغال و صد تا گرگ

اینک از پای فتاده
اینک از نای فتاده
دیگه مانده بی رمق
دیگه خسته ست ... خسته ... خسته ...

اینک اون شاهد بخت روباه ست
گرگ ها آماده بر دریدنش
کرکس و شغال و لاشخور ها رو
می بینه نشسته اند دور و برش

شیر بیشه ها داره جون می کنه
لحظه های سخت زنده بودنه
دیگه وقتشه رو خاک سر بذاره
آره دیگه وقت تسلیم شدنه

اینک از پای فتاده
اینک از نای فتاده
دیگه مانده بی رمق
دیگه خسته ست ... خسته ... خسته ...

ااکبر درویش . تابستان سال ۱۳۶۶

#akbar #darvish #akbardarvish #اکبر #درویش #اکبر_درویش #شعر_اجتماعی #شعر_زمانه #شعرهای_اکبر_درویش #شعر_نو #شعرهای_اجتماعی #ترانه