۱۴۰۲ مرداد ۶, جمعه

قصه ی هستی من

 

 

دفتر هستی خود باز کردم

سرزمینی خشک و ویران دیدم

نه ز آفتاب و گیاه حرفی بود

نه که میوه ای ز شاخه چیدم

شوره زاری بود که انتها نداشت

سرزمینی بود مسیحا را نداشت

دیر متروکی به جای کعبه اش

یوسفی بود که زلیخا را نداشت

توی هر مناره اش فریاد عشق

اما تنها بود و همپا را نداشت

ناشناخته و غریب و بی نذیر

عابدی بود که مولا را نداشتت

 

 

خسته بود و خسته بود

خسته و شکسته بود

چه عبث عمری رو که

انتظار نشسته بود

 

قصه ی هستی من آوار بود

که فرود آمده بود بر سر من

برگ بازنده ای بود توی دستام

آتشی بود رو خاکستر من

گفتنی بود گفتگو کن را نداشت

گمشده ای جستجو کن را نداشت

شعری بود ناب و و شگفت و بی نظیر

شاعرش را آرزو کن را نداشت

توی هر لحظه ی قلبش شور عشق

این فقیر پاپتی " ما "  را نداشت

عابد درگه عشق و عاشقی

حجره اش نور اهورا را نداشت

 

خسته ام و خسته ام

خسته و شکسته ام

چه عبث عمری رو که

انتظار نشسته ام

 

اکبر درویش . سال 1364

قصه ی هستی من

 

اگر تمایل دارید و شعرهای مرا دنبال می کنید می توانید مرا در اینستاگرام و توییتر و یوتیوب و بلاگر و لینک این  و پین ترست و فیسبوک دنبال کنید . و می توانید نظرات و انتقادات خود را در زیر با ما در میان بگذارید . با سپاس بسیار از دوستان همراه و همدرد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر