۱۴۰۲ مرداد ۲, دوشنبه

در حریق خاکستری عشق

 

 

 

در حریق خاکستری عشق

 

ما چرا به هم پشت کردیم !؟

 

فردا په کس دوباره ترانه ی به هم پیوستن را ،

در کوچه باغ های این شهر حقیر

که در حریق باد می سوزد

آواز خواهد داد ؟

فردا چه کس دوباره فریاد خواهد کشید :

عشق ...!؟

 

من از تمامیت هستی حرف می زنم

 

راه را ...

راه را ...

چه دهشت ناک بی راهه هایی را ،

در پیش پای داشتیم

چه سرنوشت دلتنگ کننده ای

 

آهنگ عزا بنوازید

قلب من مرده است

اکنون که قلب انسانیت ،

که در قلب من می طپد

رو به روی جوخه های اعدام ایستاده است

 

چه حقیقت دهشتناکی

ما ،

همه فرزندان خلف اشتباه هستیم

و اشتباه می کنیم

و باز تکرار ...

 

برخاستم تا سخنی بگویم

می خواستم بگویم :

ما همه قربانیان لحظه ای هستیم

که تاریخ ،

از تبرئه ی آن عاجز است

اما گفتند :

لطفا بنشینید

شما برای گفتن ،

وقت نگرفته اید

و من ،

خاموش نشستم

 

من از زخم عمیق بودن سخن می گویم

 

راست بود

ما هیچ گاه به هم حقیقت را نگفتیم

ما هیچ گاه به هم اعتماد نکردیم

و آن قدر در پیله ی شک ،

به دور خود تار تنیدیم

که حتی به صمیمیت دوست داشتن ،

در کوچه های عشق ،

شک کردیم

 

ما چرا به هم پشت کردیم

 

چه قمار سختی !؟

تنها باختن و باختن ...

بازی را کنار بگذاریم

تمام ورق های سر سوخته است .

 

نمی دانم

دیگر هیچ گاه به اعتماد لحظه ها ،

روی نخواهم آورد

در سینه گل کینه می کارم

و در آسمان نفرت چون باران می بارم

من حتی به دست های به سوی من آمده ،

هیچ اعتمادی ندارم .

 

در حریق خاکستری عشق ،

چه شب هایی تا به سحر ،

با رنج و اندوه گذشت

و چه روزهایی تا به شب ،

در حسرت دیدار گذشت

 

اما ،

زندگی ،

که ترانه ی ننگین آوار را ،

زیر لب زمزمه می کرد

بین ما دیوار ها را ،

آیت خدایی کرد

و از هم شکستن را

ترانه ی جدایی کرد

و فرو ریختیم

 

اما ،

وقتی که طوفان هیاهو می وزید

در عطش برگ ها

در شعله ی رنج ها

در فصل بی تجربه گی

وقتی که نیاز وحدت ،

بهترین ترانه ی اشباع بود

ما چرا به هم پشت کردیم ؟

 

در چنین دورانی ،

روح من در پیله ی تن من

احساس تنگی می کند

احساس من ،

در هستی من نمی گنجد

بریده ام

افتاده ام

و انگار دیگر هیچ گاه بر نخواهم خواست

تا عروج رفتن را

در تجربت ها بیازمایم

 

چه سخت گذشت روزهای بی دوام زیستن !؟

 

خدای را ...

خدای را ...

چه بن بست فجیعی

در پیش پاهای من سبز شده است

 

انگار در تبلور سوختن بود

انگار در تورم باختن بود

که نطفه ی من شکل گرفت

که من چشم به هستی گشودم

که من زیستن را زیر لب سرودم

 

فردا چه کس خواهد دانست

که سرنوشت چه بی رحمانه ،

با من بازی کرده است ؟

 

حتی تا به مطلق سرسپردگی من به عشق

که مظهر نجابت ،

در لحظه های وحدت بود ،

نتوانست مرا ارضا کند

 

ما چرا به هم پشت کردیم !؟

 

من از نهایت درد حرف می زنم

 

زندگی زخم عمیقی بود

که در رویش من گل داد

 

و رفتم ،

تا حریق خاکستری عشق

و سوختم

و نیاموختم

 

آیا کافی نیست !؟

 

چقدر باید پرداخت

برای افول در این آترای دهشتناک ،

چقدر باید پرداخت !؟

چقدر ..... !؟

 

آیا کافی نیست !؟

 

ما چرا به هم پشت کردیم کردیم !؟

 

پس ،

منزوی گوشه گیری شدم

که در خط سیر غیر  طبیعی زیستن

گام برداشتم

هر چه را جبر به من تحمیل کرد ،

پذیرفتم

و هیچ گاه

هیچ گاه

در خط سیر طبیعی زیستن گام نگذاشتم

و ،

تمام آرزوهایم ،

چون حباب بر روی آب گشت

و هر چشمه که مرا به سوی خود خواند

دیدم که سراب گشت

 

خدای را ...

خدای را ...

حتی مرگ هم با من نمی آرامد

 

تمام درها به روی من بسته شده است

 

ما ،

در حریق خاکستری عشق ،

چرا به هم پشت کردیم !؟

 

من شکستن را در فصل پاییز

وقتی که طاعون وار

در قحطی خواست ،

ریختن تجربه می شد

زیارت کردم

 

سلام ای سایه های شب...

 

وقتی که مردی عاجز

در شیوع دارها

و سرطان خنجرها ،

ایستاده است

با دلی پر درد

با بار افسوس

با حسرت و دریغ

در روبروی آیینه ،

باور کنید شب به گل نشتن را

 

سلام ای ترانه های خواستن

که حتی در اوج برخاستن ،

به نتوانستن ،

پر کشیدند

 

من مانده ام با دلی سرشار از رفتن

با پایی ،

که درجا زدن را می آزماید

 

سلام ای معصومیت خواب ها ...

 

چه حقیقت دهشتناکی

ما ،

همه فرزندان خلف دیرباوری هستیم

باور نمی کنیم

هر چند می بینیم

 

سلام ای سایه های شب

وقتی که ما ،

در لحظه ای که باید به توحید می رسیدیم

به هم پشت کردیم

 

پس ،

بنویسید بر اوراق زرنگار کتاب ها ،

قصه ی مردی را ،

که در حریق خاکستری عشق ،

به حصارها رسید

 

نمی توانم

نه ...

در میان سکون و حرکت ،

اسیر شده ام

 

چه فاجعه ای بود

آن شب که به تولد پیوستم

تا در حریق خاکستری عشق

شاهد به هم پشت کردن انسان ها باشم !؟

 

سلام

ای خداحافظی های بی سلام

 

چه فاجعه ای بود

لحظه ای که به میلاد سلام گفتم

 

و ،

هنوز مردی در دوران زیستن ،

در حریق خاکستری عشق

در پشت به هم کردن انسان ها ،

صلیب به دوش ،

همچنان که راهی جلجتا می شود ،

به چشم انداز آینده خیره شده

و خوشبختی را برای همه آرزو می کند .

 

اکبر درویش . سال 1363








 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر