دوباره یاد می گیرم
دوباره می آموزم
از بس فراموش کرده ام
و خاموش بوده ام ،
همه چیز از یادم رفته است
دوباره راه می روم
بر می خیزم
از بس نشسته ام
و راه نرفته ام
راه رفتن را ،
از یاد برده ام
و برخاستن را ،
به بوته ی فراموشی سپرده ام
دوباره حرف می زنم
حتی ،
فریاد می کشم
سکوت ،
مرا خاموش کرده است
سکوت ،
لب های مرا به هم دوخته است
دوباره حرف می زنم
دوباره فریاد می کشم
دوباره چشمانم را ،
باز می کنم
از بس چشمانم بسته بوده است ،
انگار دچار کوری شده ام
اما می دانم
می توانم دوباره نگاه کنم
تا ببینم
دوباره یاد می گیرم
راه رفتن را
و برخاستن را
و گفتن را
دوباره یاد می گیرم
این شعر قدیمی را :
پایان هر شب سیاه ،
صبح سپید است
و چشمانم را باز می کنم
و راه می افتم
تا به زیارت خورشید بروم
اکبر درویش . ۹ اسفند ماه سال ۱۴۰۱
#akbar#darvish#akbardarvish#اکبر#درویش#اکبر_درویش#شعر#شعرهای_اکبر_درویش#شعر_نو#شعر_روز#شعر_معاصر#اجتماعی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر