۱۴۰۲ مرداد ۸, یکشنبه

روزگار غریبی ست همصدا

 


روزگار غریبی ست همصدا
فکر را
اندیشه را ،
در پس مغز پنهان باید کرد
می توان گفت که من خر هستم
هیچ چیز بارم نیست
و فقط تکرار کرد
طوطی وار
آن چه را می خواهند
از تو در یک شوی بزرگ

می توان گفت :
منافق هستم
سنگ را من زدم بر سر سگ
و شیر را ،
که چکه چکه آب می داد ،
من باز گذاشتم

روزگار غریبی ست همصدا
خواب ها را
رویاها را
می توان در سطل آشغالی ریخت
می توان اقرار کرد
عاشق دختری هستم من
که دلش
در بلوک ممنوعه
عکس های مرا ،
می فروشد تومانی صنار
و چنین شد که من ،
شده ام جاسوس ملک فرنگ

و ببخشید مرا
که به پرنده گفتم آزادی
درقفس جایش نیست
و دو سه خروار لباس کهنه
که پراز اشیای عتیقه بود
به فرنگ پست کردم

روزگار غریبی ست همصدا
اعتراف کردم من
اعتراف کردم من
بنده جاسوس هستم
هر حکمی بدهید
می پذیرم من
و تمنا دارم من
که خدا بخشش خود را
و شما بخشش خود را ،
نثار من کنید

اکبر درویش

#akbar#darvish#akbardarvish#اکبر#درویش
#اکبر_درویش
#شعر_اجتماعی
#شعر_زمانه #شعر #شعرهای_اکبر_درویش #شعر_نو #شعر_طنز










هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر