۱۳۹۴ دی ۸, سه‌شنبه

ما را پیاده کنید ...

چه اشتباهی کردم
که چشمانم را بستم
عصا را به کناری گذاشتم
و دست های خود را
به دستانی نابلد سپردم
و سوار قطاری شدم
که مرا تا ایستگاه افول می برد !
از من بعید بود
این همه اشتباه
این همه تکرار اشتباه
وقتی که بارها دیده بودم
کسانی که سوار این قطار قدیمی شده اند ,
فرجام خوبی نداشته اند
و این قطار کهنه ,
مسافران خود را ,
قربانی می کند
تا تندتر به سوی مقصدش پیش برود
انگار ترمزهای دستی را دستکاری کرده اند
وگرنه من و هزاران کس دیگر ,
با دست های زخمی
بر روی پاهای شکسته ایستادیم
و با آخرین رمق
با سختی و دشواری ,
ترمز را کشیدیم
اما , ...
این قطار لعنتی
که بر روی ریل های زنگ زده ,
دیوانه وار پیش می رفت
لحظه ای توقف نکرد
و هر بار که ترمز را می کشیدیم
نه تنها قطار نمی ایستاد
که با قربانی کردن مسافرانی دیگر ,
سرعت بیشتری می گرفت
از ما بعید بود
این همه اشتباه
این همه تکرار اشتباه
اما ناآگاهی کور کننده ای
که ذهن و قلب مان را در خود گرفته بود ,
ما را که عینک ندیدن بر چشم زده بودیم
و سیاهی را از سپیدی تشخیص نمی دادیم
دست به دست هم داد
تا دست در دستان نابلدی بگذاریم
و سوار قطاری شویم
که در هر گردنه ,
که بر روی هر پل ,
تعدادی از ما را قربانی کند
تا سرعت بگیرد
و بی ما به سوی مقصد نامعلوم خود
پیش برود !
آقا !!
بلیط های ما از اعتبار افتاده است
لطفا در همین ایستگاه
ما را پیاده کنید
ما از خیر این سفر گذشته ایم
اما ایستگاه ها ,
تنها در پرتگاه هایی قرار داشت
که باید با سر به ته دره سقوط می کردیم
و مرگ ,
این نامهربان دوست داشتنی !
دهان گشوده بود
تا جسم های زخم خورده ی ما را
ببلعد
و زندگی کند
چه اشتباهی کردم
چه اشتباهی کردیم
چشمان مان را بستیم
و لحظه ای شک نکردیم
و اکنون باید با مرگ تدریجی خود
تاوان این اشتباه را بپردازیم .
اکبر درویش . 8 دی ماه سال 1394

نفس بالا نمی آید !!


2016

ننویسندگی :
هر سال تازه ای که از راه می رسد چه سال های میلادی و چه سال های شمسی ,
آرزو می کنیم که امسال دیگر , سال صلح و دوستی و برابری و عدالت در جهان باشد و چقدر از این حرف های زیبا می زنیم اما باز هم می بینیم سالی را به پشت سر گذاشته ایم پر از جنایت و آدمکشی و نسل کشی و برادرکشی و ... چقدر کودکان و بزرگ تر ها در فقر و فلاکت زندگی کرده اند و چه جنایاتی رخ داده است و چقدر بیگناه تن به چوبه ی دار و جوخه ی اعدام سپرده اند و ....
باز هم سال زندان و شکنجه و اعدام ...
باز هم سال استبداد و استثمار و استعمار ...
باز هم سال گرسنگی و فقر و قحطی ...
باز هم سال تجاوز و غارت و چپاول ...
باز هم سال جنگ و بی عدالتی و ...
باز هم بگویم که هر سال چند میلیون کودک از گرسنگی می میرند ؟
باز هم بگویم جهان عرصه ی تاخت و تاز بی شرف ها و بی شعورها شده است ؟
از بمب های اتمی و شیمیایی بگویم و یا از زندان های قرون وسطایی ؟
از تبعیض وحشتناک حاکم بر جهان بگویم یا از تفتیش عقاید یا ... !؟
وای سرم می خواهد بترکد
اگر بخواهم حرف بزنم مثنوی هفتاد من کاغذ شود !
بگذریم
سکوت می کنم به احترام تمام کسانی که در سال گذشته به هر شکل و صورتی قربانی شده اند
و باز از ته دل آرزو می کنم این سال جدید , سال شکوفایی جهان و برقراری عدالت و آزادی و عشق در جهان باشد . فقر و بدبختی ریشه کن گردد . و تمام مردم جهان روزگاری شاد و خوب داشته باشند و زندگی را زندگی گنند نه این که زندگی را با جان کندن بگذرانند .
سال 2016 را به تمام کسانی که به عدالت و عشق و آزادی اعتقاد دارند تبریک می گویم و بهترین ها را برای انسان ها و انسانیت آرزو می کنم .
به امید روزی که انسان ها دوست هم باشند نه دشمن هم ...
اکبر درویش

سرخ شده ام !!

مگر می شد باور کرد
آن پسر بچه ی تخسی
که لاغر و مردنی بود ,
اما کله اش بوی " قرمه سبزی " می داد
که می خواست همه چیز را بشکند
و تمام دنیا را به زیر دشنام بگیرد
شب ها درخت ها را بغل کند
و دلش برای یک گریه ی سیر ,
آن چنان تنگ شده باشد
که هق هق درد سر دهد !؟
آه ,
ای درخت ها
ای پدران سر سبز ما
که بهارمان را باور نکردید
تا به پاییز رسیدیم
و در فصل برگ ریزان
آن چنان عریان شدید
که ما جایی برای پنهان شدن پیدا نکردیم
تا خود مانند برگ ها
بر زمین ریختیم !
یک نفر مرا صدا زد
یک نفر به اسم کوچک مرا صدا زد
به همان اسمی که مادر همیشه صدا می زد
و خورشید طلوع می کرد
و زمین ,
این روسپی بزرگوار
که جنازه های درهم ما را می بلعید
اما بی دریغ به ما می بخشید
آن چنان مرا کر کرده بود
آن چنان مرا کور کرده بود
که من یادم رفت
دیگر بزرگ شده ام
و آن اسم کوچک را ,
جانیانی به هیبت آدم ,
به سینه ی زمین هدیه داده اند
تا دیگر همه باور کنیم
ما قاتلانی هستیم
که جرم و جنایت ,
با خون مان عجین شده است
چه اتفاقاتی هر روز می افتد
ممکن
نا ممکن
ما خوشحال می شویم
فکر می کنیم
ابرها شروع به باریدن کرده اند
تا آغوش زمین را
آبستن کنند
تا کویرها سبز و خرم شوند
تا روزگار زیبا شود
اما , .....
خوشحالی های مان زود به پایان می رسد
و دریغا می بینیم
زلزله آمده است
خانه ی مان ویران شده است
شهرمان ویران شده است
مادر مرده است
پدر در زیر خاک ها جان داده است
و همه مرده اند
و آن هایی که زنده مانده اند
به اتفاقی از مرگ در امان نمانده اند
که مانده اند
تا درد زلزله را
در سال ها و ماه ها زندگی کنند !!
هنوز هم کله ام بوی " قرمه سبزی " می دهد
سرخ شده ام
سرخم کرده اند
وقتی که از خیابان هایی سفر می کردم
که بوی فقر و نکبت
خیابان ها را به درد نشانده بود
و همه جا
گل های سیاه بر سر می پاشیدند
و گورکن ها
با تعجیل ,
جسدی را به خاک می سپردند
که عشق نام داشت
تا این مراسم مضحک را
تعبیر زیبایی از عدالت معنا کنند
ومن آزاد بودم
آن چنان گلوی آزادی ام را فشار دهم
که صورتش سیاه شود !!
هنوز هم کله ام بوی " قرمه سبزی " می دهد
سرخ شده ام
سرخم کرده اند
و اما پدران سر سبز ما
باور خواهند کرد چوبه ی مرگ خواهند شد
تا این بار ,
آن پسر تخس بازیگوش ,
که می خواست همه چیز را فرو بریزد
تا همه چیز را از نو بسازد ,
تنه ی خشک دارها را بغل کند
تا بتواند یک شکم سیر گریه را
از بغض خود
در زمین جاری سازد !؟
اکبر درویش . 7 دی ماه سال 1394
( کله اش بوی " قرمه سبزی " می دهد ) اصطلاحی بود که در قدیم به کسانی می گفتند که فکرهای خطرناک در سر داشتند و یا حرف های گنده ی بزرگتر از سن خود می زدند و یا افکار سیاسی داشتند .

۱۳۹۴ دی ۷, دوشنبه

من بودم یا عیسی !؟

عیسی بود
پدر نداشت
یا من بودم
که به صلیب کشیده شدم !؟
نمی دانم
گفته اند پیامبر بود
از عشق می گفت
و از دوست داشتن
من هم پیامبر بودم
اما فقط می شنیدم
فقط گوش می کردم
فقط دوست می داشتم
و ما دو برادر تنی یا ناتنی ,
در یک چیز مشترک بودیم
صلیب !!
او یکبار به صلیب کشیده شد
تا دردانه ی خداوند شود
و من هر روز به صلیب کشیده می شوم
تا بگویم :
به نام پدر
که من پدر نداشتم
حتی خدا هم ,
پدر من نبود
و به نام من
که پسر بودم
در کوچه های تنهایی
در دهلیزهای شکست و ناامیدی
از مادری که اگر باکره نبود
درد و رنج را شناخته بود
و روح القدس ,
که هیچگاه صدای مرا نشنید
و هیچگاه پیام خدا را ,
در گوش من زمزمه نکرد !!
بدرود ای سایه های لرزانی که مرا پدر بودید
بدرود ای اشگ های بی پایانی که مرا مادر بودید
بدرود
ای تمام روزهای زندگی
که مرا صلیب بودید
و من با این صلیب
هر روز از جلجتا بالا می رفتم
اما به بالا نمی رسیدم
بدرود
ای میخ هایی که مرا بر صلیب میخکوب می کردید
خون فواره زد
خون فواره می زند
خون فواره خواهد زد
تا بر تمام دنیا بماسد
اما تمام نشود
این روزهایی که من هر روز
صلیب بر دوش
از جلجتا بالا می روم
اما دوباره فردا صبح
هنوز در آغاز راه
تکرار می کنم این کار بی هوده ی دردآور را
بر تن زخمی من ,
ای تازیانه ها ,
باز هم نواخته شوید
نه ستاره خواهم شد که بر خاک بیفتم
و نه بذری خواهم شد
که در زمین جوانه زنم
اکنون که می بینم
در کنار من
بسیار کسانی صلیب بر دوش ,
هر روز راهی جلجتا می شوند
اما هنوز در آغاز راه هستند
و باز می بینم
قیصر ,
دستان خونی خود را می شوید
تا دست در دست زرپرستان غنی بگذارد
تا حامیان آن معبد کهن
این دو دست قدرتمند را
تطهیر کنند
تا باز فریب و ریا ,
هر روز صلیب تازه ای
بر دوش پابرهنه ی عصیان زده ای دیگر بگذارد
نیازی نیست
یجیی
مرا با آب رودخانه ی اردن
غسل تعمید دهی
من با خون تعمید یافته ام
و اکنون
همراه بسیار بسیار کسان دیگر
صلیب بر دوش
می رویم تا خود را ,
به بالای جلجتا برسانیم
ای عشق !
که قلب های ما را آبدیده کرده ای
که اشک های ما را دیده ای
و دردهای مان را
و رنج های مان را احساس کرده ای
این قربانیان صلیب بر دوش را
بپذیر
پیش از آن که فردا
دوباره صلیب بر دوش
قدم در راه جلجتا بگذاریم
من بودم
که پدر نداشتم
یا عیسی بود
که بر صلیب کشیده شد !؟
نمی دانم
فقط این را می دانم
که خدا ,
پدر من نبود
و من هر روز صلیب بر دوش
این راه پر سنگلاخ را
تا جلجتا
بالا می روم
و انتظار مراسم تصلیب ,
کابوس تمام لحظات من شده است !
اکبر درویش . 4 دی ماه سال 1394
مصادف با روز میلاد عیسی مسیح

آیا هنوز هم می شود !؟


باورهای مان را دوره کنیم !


گم شده ام !!


۱۳۹۴ دی ۶, یکشنبه

بهار در پشت حصار سرد زمستان


تا در تو پیدا شوم


چه کسی تسکین خواهد داد !؟


زبان سرخ و سر سبز


متبرک شده ام !!


آیا شما باور دارید !؟

ساعت ها ,
چه بی هوده پیش می روند
انگار فهمیده اند
که روزها هم دیگر مانند شب ,
بی صدا و خاموش شده است !
نگاه کن
که باد
چگونه بر گونه ی درختان تازیانه می زند
و زمین
از معنی تهی می شود
تا در گردابی که انتها ندارد
غرق شود !
جوجکان من ,
بی آب و دانه مانده اند
و آن ماهی سرخ کوچک
که جز آب نمی دید
که همیشه در آب می چرخید
در پاشویه ,
خواب آب را می بیند
و ایمان من ,
که می خواست مرا به توحید برساند
در لابلای تفرقه ها ,
از جمع ها گذشت
و به تفریق رسید !!
دیدم
مادرم باور نمی کرد
هی تسبیح می چرخاند
و به تمام اشیا
فوت می کرد
به من فوت می کرد
به خودش فوت می کرد
به خدا فوت می کرد
تا عذاب الهی ,
پنجره های نیمه باز را
محکم به هم نکوبد
غوغایی شده بود
و یک نفر در بالای پشت بام
فریاد می زد :
خسوف
کسوف
ماه و خورشید در آتش می سوخت
و پسر تنها ,
در گوشه ی چهار راه ها شمع می فروخت
دل به دریا زدم
آب شدم
موج شدم
غرق شدم
تا اجساد مومیایی سال های به خواب رفته ,
از خواب بیدار شوند
و مرهمی پیدا شود
تا پای شکسته ی عشق را ,
درمان کند
دروغ نیست
دروغ نیست
وقتی که از آسمان خدا
در معبر سیاه پوشان
سکوت می بارد
من چگونه می توانستم فریاد بکشم
و آن اوهام
که سراپای مرا در خود گرفته بود
یکباره به من هجوم آورد
تا یک نفر کلاه از سر بردارد
و بگوید :
سلام
سلام !؟
خداحافظ ای پایان منفرد زنگ زده ی جاده ها
من دیگر به هیچکس اعتماد نمی کنم
لطفا چهارپایه را ,
با ضربه ای از زیر پای من بیندازید
من احساس می کنم
هر لحظه
طناب بر گلویم بیشتر فشار می آورد
صدای هق هق می آید
انگار گریسته بود ماه
که مرگ ستاره ها را باور کرده بود
و آن رنگین کمان های کودکی
که در خواب ناز و ابدی بودند
به دور خود چرخیدند
تا سیاهی کور کننده ای همه جا را بگیرد
من غرق شده ام
کجایید ای دست هایی که مرا باور نکردید
تا تجاوز را
حرمتی جاودانه ببخشید
وقتی کلاغ ها به خانه نمی رسیدند
و قصه ها
همیشه پایان غم انگیزی داشتند
من غرق شده ام
بر من فاتحه بخوانید
ای موج هایی که به رنگ اوج در آمده بودید
و من فریب تزویرتان را خوردم
بگذار برگردم
بگذارید برگردیم
وقتی که ساعت ها
بی هوده به دور خود می چرخند
اما زمان توقف کرده است
و سوسک های سیاه ,
تمام فضای ذهن ما را اشغال کرده اند
بگذار درخت ها از ریشه جوانه بزنند
من باور نمی کنم تبرها را
این تبرهایی که دست شان در چوب گره خورده است
و آن دست که درخت را کاشت
آیا همان دست تبر را ساخته است !؟
بگذار برگردم
بگذارید برگردیم
من دیده ام
آسمان را بارها و بارها
که پر از ابرهای منجمد ,
باریدن را فراموش کرده است
بگذار رعد و برقی بزند
بگذار طوفان شود
من ستون فقرات آسمان را
فشار خواهم داد
و خستگی زمین را خواهم گرفت
اگر این سنگ های آسمانی
مرا فرصتی بخشند
شما این تجاوز به عنف را
در تکرار قضاوت های تان
آیا باور دارید
که اکنون روبروی من نشیته اید
و مرا محکوم می کنید !؟
ساعت ها ,
چه بی هوده پیش می روند
انگار فهمیده اند
این همه فریاد گفتنی ,
در محبس سکوت خاموش شده اند !
اکبر درویش . 2 دی ماه سال 1394

۱۳۹۴ دی ۵, شنبه

هر چه بادا بادا !!


بکشید مرا


و ما زندگی می کنیم تا ... !!


مرا برقص


آن کودکی که گم شد


مردی که هیچگاه زندگی نکرده بود


۱۳۹۴ دی ۲, چهارشنبه

ای آزادی


این عشق


مگر عشق


این دیوار !!


پدر من ...


گرگ آمده است !!

رفتم
در زدم
هیچ دری باز نشد
باز هم در زدم
انگار که بر این دیوارهای بلند
هیچ دری نبود
و هیچ پنجره ای ,
در پشت آن ,
پسرک شوخ چشمی ننشسته بود
تا در کوچه ,
انتظار رفتن ساعت ها را ,
به تماشا بنشیند
و بادبادک های رها شده را
به دست آسمان بسپارد
و کبوترها ,
که در آسمان پرواز می کردند
یکباره به زمین سقوط کردند
تا بال های خونی خود را
در خاک پنهان کنند
عقاب ها که هیچگاه زمین را سجده نمی کردند ,
در گل و لای متعفن مرداب ها
سر بر سجاده مالیدند !
نگاه کن
پروانه ها بر گل های مصنوعی
مصلوب می شوند
و خیابان ,
که زمانی مسیری برای رفتن بود
به میدان جنگ سلام می کند
تا در پشت هر درخت کاج ,
مسلسل ها خود را آبیاری کنند
تا درخت ها به جای برگ ,
شلیک ها را به بهار پیوند زنند
دلم می خواهد آن چنان سکسکه کنم
تا خواب لرزان کوچه ها را ,
آشفته سازم
تا دریا را
با آخرین تهوع ,
بالا بیاورم
تا سیل شوم
و با خود ببرم
هر آن چه را که خاک نبرده است
شرمت باد
ای لحظه هایی که ,
من می خواستم نفس زدن هایم را ,
پشت شیشه ها ها کنم
اما یک نفر از پشت سر
فریاد زد :
ایست
ایست
ساعت ها از حرکت ایستاده اند
و پروازها ,
بر فراز منطقه ی ممنوعه
هر روز تکرار می شود
و من یکباره برگشتم
و چشم در چشم کسانی دوختم
که چون گرگ های هار ,
گوسفندان را دور می زدند
تا چوپان ها
باور کنند به جهان
هرگز هیچ گوسفندی نزیسته است
و آن کس که نگهبان خوبی نبوده است
به خواب صد هزار ساله فرو رفته است
کجاست
آن خیابانی که نامش یک بود
اما قطعه قطعه شد
و من در خیابان سیزدهم ,
به نحسی لحظه های انجماد سلام گفتم !؟
سلام ای سال های نحسی که با من شروع نشدید -
اما با من ادامه یافتید -
تا آن زمان که یکباره -
من از خواب پریدم -
و دیدم تمام خواب ها دروغ بوده است -
و با افسوس -
زیر لب گفتم :
ساعت ها در نیمه های شب -
از کار افتاده اند تا خورشید طلوع نکند !!
و گم شدند
آن سال هایی که دوست بودیم
آن سال هایی که عاشق بودیم
آن سال هایی که با هم بودیم
تا خیابان ها گسترده شدند
و بزرگ راه ها ,
راه ما را از هم جدا کردند
و دستی که می گفت دست می گیرد ,
در معبدی سر فرود آورد
که دست ها را قطعه قطعه می کردند
برویم
بی بهار
بی تابستان
چون پاییز فرو ریزیم
چون زمستان یخ ببندیم
تا شروع فصل درد
تا شیوع مرگ سرد
وقتی که طاعون ,
هر روز شهرها را قربانی می گیرد
من کوچ پرستوها را
با دام صیادان
هر روز به نگاه دیده ام
و شلیک گلوله ها را
در آسمانی به نهایت بغض
خواب دیده ام
و قسم می خورم
دیگر دروغ نمی گویم
گرگ آمده است
گرگ آمده است
و آن گوسفند قربانی ,
که کنون می خواهد شکار گرگ ها شود ,
من هستم !
اکبر درویش . اول دی ماه سال 1394


۱۳۹۴ دی ۱, سه‌شنبه

دیوار حاشا !!

گاهی فکر می کنم
این دیوار حاشا
که می گویند بلند است
آنقدر بلند
که از سقف آسمان بلندتر
آیا روزی
فرو خواهد ریخت !؟
من که باور نمی کنم
این دیوار
که بسیار دیوارها را
پنهان کرده است ,
دست از سر ما بردارد
وقتی که بودن ما ,
همه در زیر این سقف پنهان می شود !
بگذریم
بلند است دیگر
این دیوار حاشا
و حاشا کنیم
درد خود را
و کار خود را
و راستی ,
چه مردمی هستیم
که عیان را
باز هم حاجت به بیان می بینیم !
اکبر درویش . اول دی ماه سال 1394

چگونه باید فریاد کشید !؟


سلام ای شب یلدا

سلام ای شب یلدا
ای بلندترین شب سال
ای آغاز زمستان ,
رسیدن بهار را آرزو می کنم
و رسیدن روشن ترین روزها را
روزهایی که
عشق همه جا آواز بخواند
و مردم دست در دست هم
به دور آزادی برقصند
همه جا عدل و داد باشد
و جنگ و برادر کشی ,
از جهان رخت بربندد
صلح چون خورشیدی بر جهان بتابد
و انسان ,
دوست انسان شود .
شب یلدای دوستان و یاران سبز و شاد
و روشن باد چراغ مهر ورزی
به امید روزهای همیشه روشن و گرم
اکبر درویش . 30 آذر ماه سال 1394

مادرم مگر گریسته بود آن شب

مادرم
مگر گریسته بود آن شب
که من به نطفه رسیدم !؟
پدرم داغ بود
داغ داغ
آن چنان نشئه ی تریاک بود
که در عالم هپروت سیر می کرد
و چه می دانست
به جهان نامهربانان ,
کودکی را هدیه خواهد کرد
که مهربانی را نخواهد دید
پدرم داغ بود
و مادر ,
که همیشه گریسته بود
در بغض خود
خود را پنهان می کرد
روزهای آخر تابستان بود
و زندگی ,
بر روی چرخ های زنگ زده اش
چه لغزان پیش می رفت
روزگاری بود
مانند گذشته
مانند آینده
مانند حالا
و عشق
و محبت ,
داستان هایی بود که دیگر در کتاب ها دفن شده بود
مردم ,
دشمن هم شده بودند
و نسل کشی
و برادر کشی
هنوز در تمام جهان ادامه داشت
همه جا ظلم بود
همه جا ستم بود
و تنها چیزی که از خاطره ها گریخته بود
عدالت بود
که دیگر حتی در کتاب های درسی هم
کسی به آن اشاره نمی کرد
و مادر ,
فکر می کرد :
خدا بزرگ است
و اگر پدر رفت
خدا پدر خواهد شد
اما نمی دانست
که خیابان های آوارگی
و کوچه های تنهایی ,
پسر را پدر خواهد شد !
سه راه ضرابخانه کجاست
چاله هرز
آن پرورشگاهی که بسته شد
و آن بوسه های مشمئز کننده ی شوهر مادر
که همه دست به دست هم دادند
و کودکی مرا دزدیدند
و خدا ,
بزرگ بود
و شاهد این دزدی ناجوانمردانه ...
کجا گم شدم
کجا دست مادر را رها کردم
که دیگر هیچگاه پیدا نشدم
کجا خواب پدر را دیدم
که تا ابد به خواب نرفتم
کجا گفتم : دوستت دارم
و کجا شنیدم : دوستت دارم !؟
همیشه فقر بوده است
همیشه محرومیت بوده است
و همیشه ,
دست های تو ,
که دست های مرا
به تجاوز دنیا میهمان کرد
پدر داغ بود
آن جنان داغ
که فرزند دیگرش را
تریاک و نشئگی اش را
به من ترجیح داد
پدر رفت
تا در اوهام خود
خود را گم کند
و گم شد
ومن ماندم
با دنیایی تنهایی
دنیایی بیگانه
و روزهایی غریب ...
اولین بار که شکست را باور کردم
کی بود ؟
نمی دانم
اما در رحم مادر شکل می گرفتم
از پدر جاری بودم
و آخرین بار که خدا برای من بزرگ بود
کی بود ؟
نمی دانم
اما حافظه ی تاریخی من
تا سال ها پیش از میلاد آدم را به یاد می آورد
و انگار هیچگاه خدای من بزرگ نبود !!
تا بزرگ شدم
و دلم ,
که می خواست اندازه ی عشق باشد
کینه ها را شناخت
با نفرت آشنا شد
و دردهای تمام عالم را
بر دوش خود سنگین دید
اولین بار که شکست را باور کردم
کی بود ؟
نمی دانم
اما می دانم که شکستم
و زندگی نگردم
تا روزی صد بار مردن را تجربه کنم
تا شکنجه شدن روح را
تا زخمی شدن را
هر روز زندگی کنم ...
اکبر درویش . بداهه گویی ای که ناتمام ماند !!. 30 آذر ماه سال 1394

۱۳۹۴ آذر ۲۹, یکشنبه

۱۳۹۴ آذر ۲۸, شنبه

می گویند بزرگ است !!

از دست نوشته های :
" در سایه ی ارتداد "
می گویند بزرگ است
بزرگ !؟
آری
اما برای من که بزرگ نبود
من خودم هم بزرگ نبودم
یعنی خواستم
اما نشد
نشد که نشد !!
بزرگ یعنی چه ؟
یعنی در زندگی ات تاثیر داشته باشد
یاورت باشد
تکیه گاهت باشد
بزرگی اش سایه ای بر بالای سرت باشد !؟
اما ,
چه بگویم !؟
برای من که بزرگ نبود
هیچگاه پناه من نشد
هیچگاه سقف امن من نشد
حتی ,
دوست تنهایی و مرهم زخم من نشد
نمی دانم
یعنی چه جوری بگویم
برای من درمانده که کاری نکرد
من جز درد و رنج و مصیبت
از این زندگی ,
سهم دیگری نداشتم .
شاید خیلی ها
بزرگ ها !!
بزرگ بزرگ ها !!!
از بزرگی او به نان و نوایی رسیده اند
اما من ,
و خیلی های دیگر مانند من
این اکثریت خاموش تو سری خورده
مردم قحطی زده ی کشورهای دیگر
بیچاره ها و کارتن خواب ها و ...
این مردم به غارت رفته
چپاول شده
درمانده
ناتوان
فقط به درگاهش نالیده ایم و التماس کرده ایم
اما انگار نه انگار
بزرگی اش دردی را از ما دوا نکرد !!
شاید من نمی فهمم
شاید من نمی دانم
ولی دیده ام
برای خیلی آدم های ثروتمند
بزرگ بوده است
برای بسیاری از قدر قدرتان
بزرگ بوده است
آری !!
برای کاخ نشینان
سرمایه داران
و طبقه ی بی درد مرفه
اینجا و هر جای دیگر
بزرگ بوده است
اما برای من ,
هیچگاه بزرگ نبوده است !
شاید من نمی فهمم
حالیم نیست
سوادم نم کشیده است
عقل درست حسابی ندارم
ولی چه کنم
آخه هیچوقت
به داد من که نرسید
اگر می رسید ,
که همه چیز چنین خراب و آشفته نبود
آرزوهام که همه به باد رفت
و تنها محرومیت و شکست و بیچارگی
نصیب من شد
من که هیچگاه
لطف و محبت او را نداشتم
و حتی اگر گاهی لبخندی زد
مقدمه ی یک درد بزرگ و زخم عمیق بود
بد نکردم
اما فقط بدی دیدم
و در این دنیای وانفسا ,
تنها چیزی که ندیدم
عدالت بود .
می گویند بزرگ است
برای من که نبود
شاید برای دیگران بوده باشد
شاید هم باشد
و من نمی فهمم
حالیم نیست
اما , ...
ای کاش
من هم خدایی داشتم
که بزرگ بود !!
اکبر درویش . 28 آذر ماه سال 1394

یک استکان کمتر !!

از دست نوشته های :
" در سایه ی ارتداد "
بسیار نوشیده بودی
بسیار
سیاه مست بودی
دست خودت نبود
حالت خراب بود
تلو تلو می خوردی
و ناگهان ,
بالا آوردی
بالا آوردی
بالا آوردی
چیزی را به نام دنیا
یک استکان کمتر اگر خورده بودی
یک استکان کمتر ,
شاید روزگار انسان ,
چنین دردناک و غم انگیز نمی شد
شاید جنگ ها پایان می گرفت
شاید صلح و برابری
در زمین استوار می شد
اما آن چنان سیاه مست بودی
که ندیدی
فقر و بدبختی ,
چه بی رحمانه گریبان مردمان را می گیرد
که عدالت ,
چگونه خوابی می شود که هیچگاه نمی توان دید
مست بودی
تبعیض در زمین جان گرفت
و کاخ ها از خون کوخ نشین ها سر به فلک کشید
و مردمی را که آزاد و خوشبخت می خواستی
تن به اسارت دادند
و در پیله ی بدبختی خود
شام های شان را
با آه و ناله و افسوس
سحر کردند ...
یک استکان کمتر اگر خورده بودی
یک استکان کمتر ,
چه می دانم !!
شاید این همه نابرابری
در زمین استوار نمی شد
یکی از سیری نمی ترکید
دیگری از گرسنه گی
شاید نه استبداد بود و نه استثمار
اما آن چنان سیاه مست بودی
که قتل عام و کشتار بی رحمانه را نمی دیدی
زمین را
که در زیر بمب ها و تانک ها
از نفس می افتد
و قربانیان بیگناه جنگ ها را
مست بودی
که ادیان به جای وحدت ,
به سوی تفرقه پیش رفتند
و مردم را به جان هم انداختند
و انسان را ,
که دوست می داشتی اشرف مخلوقات باشد ,
آن چنان به برادر کشی افتادند
که خون همه را مباح دانستند
یک استکان کمتر اگر خورده بودی
یک استکان کمتر ,
فقط یک استکان کمتر ... !!!
اکبر درویش . اردی بهشت سال 1394

۱۳۹۴ آذر ۲۷, جمعه

وا مصیبتا !!

وا مصیبتا !!
تو این سوز سرمای زمستان
خودمان این همه کودک آواره و بی سر پناه داریم
کودکان کار ...
کودکان بی سرپناه و آواره
کودکان و نوجوانانی که تو سطل زباله ها در جستجوی غذا هستند
و همه جوره استثمار می شوند و کسی هم نیست که به دادشان برسد و مرهمی بر زخم های شان باشد
این همه خانواده های نیازمند داریم که وقتی زمستان می آید عزا می گیرند که چگونه سرما را پشت سر بگذارند
بعد آمده اند کمپین راه انداخته اند :
" حمایت از کودکان آواره ی سوریه "
پس کی باید از کودکان گرسنه و آواره و بی خانمان کشورمان دفاع کند !؟
از قدیم گفته اند :
چراغی که به خانه رواست به مسجد حرام است !
البته خوب است که نه تنها به فکر کودکان بی خانمان و جنگ زده ی سوریه و حتی کودکان دیگر کشورهای جنگ زده و فقیر باشیم اما اول باید به فکرکودکان و نوجوانان معصوم کشور خود باشیم و بعد به فکر دیگر کودکان و نوجوانان فقیر و آواره و درمانده و بی سر پناه
من با کمک کردن به نیازمندان مخالف نیستم و معتقدم که باید از تمام کودکان و نوجوانانی که در شرایط اسف باری زندگی می کنند حمایت کنیم و فرقی ندارد که ایرانی باشد و یا اهل کشور دیگر
تمام کودکان و نوجوانان باید تحت حمایت و پوشش باشند و برای همین است که با هرگونه کودک آزادی و کار کودکان مخالفم اما در عین حال اعتقاد دارم اول باید به فکر بچه های معصوم و قربانی کشور خودمان در شهرستان ها و روستاها و شهرهای بزرگ و همین تهران خودمان باشیم و بعد ... نه اینکه بچه های سرزمین خودمان را بیخیال باشیم و شاهد درد و مصیبت آن ها باشیم و حق آن ها را به کشورهای دیگر بدهیم
به امید روزی که هیچ کودک و نوجوانی چه در وطن خودم و چه در دنیا از فقر و گرسنگی و آوارگی رنج نبرد
آزادی و آبادی و عدالت و صلح را برای تمام مردم دنیا آرزو می کنم .
اکبر درویش

اینجا ایران است !!

اينجا ديگر كجاست...
هزاران هزار متر پارچه سياه مي خرند و شهر را سياه پوش مي كنند براي نزديكي به خدا!!!!!!! آنگاه هزاران هزاااار كودك در سطح شهرشان با لباس هاي پاره!!! دست فروشي مي كنند
در ١٠ روز ميليون ها ظرف از غذا براي رضاي خدا!!!به يكديگر هديه مي دهند، آنگاه هزاران نفر در چند شب بعد شب را با شكم گرسنه صبح مي كنند
لباس نو و زيبا مي خرند!!! براي اينكه بگويند ناراحت اند!!! و لباس رنگي نمي پوشند..،.
ميليون ها تومان تجهيزات مي خرند براي اينكه در آن حرف از عدالت و خدا و بهشت و جهنم صحبت كنند!!! زماني كه بعضي از كودكان شهرشان پول خريد تجهيزات اوليه تحصيلشان را ندارند!!!
ساعت ها با زنجير بر گردن و سر و كله و سينه خود مي زنند!!! ولی هنگام كار كردنشان كمتربن ميزان كار مفيد را دارند...
تا شهري در كشوري ديگر پياده مي روند!!! اما از پل عابر هوايي خيابان هايشان بالا نمي روند
ساعت ها براي با غيرت بودن كسي گريه ميكنند.... فردايش به دختر ١٥ ساله هم رحم نمي كنند
واعضاشان حرف از مال حلال و انسانيت حرف مي زنند،بيشترين آمار اختلاص و خوردن مال مردم مربوط به خودشان است
يك تكه پارچه را به يك تكه آهن مي كشند و برايشان مقدس مي شود... اما زندگيشانن و قدرت تفكر شان هيچ وقت قداستي پيدا نمي كند...
زير يك تكه آهن مي روند خيابان را بند مي آورند براي رضاي خدا!!! شب بعد با ضربات چاقو هم ديگر را تيكه تيكه مي كنند براي نشان دادن قدرت خود
هزاران ليتر شير را به بهانه نخوردن شير كودكي در هزاران سال قبل در دو روز بين هم ديگر تقسيم ميكنند!!!! چندي بعد كودكان شهرشان به دليل تغذيه نا مناسب دچار هزاران نوع مريضي مي شوند
و....
اعتقادشان به اين است كه بايد زمين از فساد پر شود تا منجي شان ظهور كند.... اما همواره حرف هايشان راجع رشد و و نزديك تر شدن جامعه به خداست...
ولي خوب مي گويند ظهور نزديك است!!!!!!!
اينجا ايران است ،نماد يك كشور جهان سوم!!! كشوري زير سلطه استعمار فرهنگي و فكري!!!!
اینجا ایران است !!

کاش بی نهایت دست داشتم


خیره شد به من
با نگاهی معصوم
و صورتی رنگ پریده
یک نفر نبود
ده ها نفر بود
صدها نفر بود
هزارها نفر بود
و با صدای بلند
بغض هایش را می خندید
و با صدای بلند ,
بغض های شان را می خندیدند !!
و من ,
تکیه گاه رویاهای کدام پسر رنگ پریده بودم
که با انگشت هایش بازی می کرد !
از زیر چشم ,
نگاهی به من انداخت
تا خود را در آغوش من رها کند
و با صدای بلند
بغض هایش را خنده کند
و من ,
صدای گریه هایش را ,
در صدای قلبم گوش کنم !؟
انگار من آمده بودم
که او آمده بود
اما دست هایم ,
این دست های ناتوان خسته ام ,
چگونه می توانست دست هایش را
آن چنان محکم بگیرد
که در زمین فرو نریزد
و آغوش من
چگونه می توانست منطقه ی امن او شود
وقتی که پاهای من
همه از پای افتاده بود
و هر لحظه ,
گرداب ,
مرا به خود می خواند !؟
چشم هایش را باور کردم
آن چشم ها را
که همه ناگفته ها را
نگفته با من می گفتند
_ بسیار چشم ها را باور کرده ام _
و آن قطره های اشک را
که همیشه
حتی از خودش پنهان می کرد
و دست هایش
_ دست های شان _
انگار هیمه ای گر گرفته بود
که آن چنان می سوخت
که قلب مرا می سوزاند
من هرگز عاشق نشده ام
من عشق را نمی شناسم
اما با دوست داشتن
رفاقتی دیرینه داشته ام
و تنها چیزی که
همیشه داشته ام ,
هیچگاه از دست نداده ام ,
همین دوست داشتن بوده است
آیا قلب من آنقدر بزرگ خواهد شد
که بتواند تمام این دست های گر گرفته را ,
چشم های خیس را ,
و قلب هایی را که صادقانه می طپند ,
در آغوش بکشد
تا منطقه ی امنی شود
برای چشم های معصومی که
همیشه قطره های اشگش را
حتی از خودش پنهان می کند !؟
کاش هزاران دست داشتم
و در هر دستم
می گرفتم دستانی را
که نیازمند دوست داشتن بودند
کاش میلیون ها دست داشتم
کاش بی نهایت دست داشتم
اما افسوس
که دو دست بیشتر ندارم
اکنون چگونه بگیرم
در دست هایم ,
این همه دست هایی را که گر گرفته اند
و آن پسرک رنگ پریده را ,
که با صدای بلند ,
بغض هایش را می خندید !؟
معصومیت چیست !؟
آیا من به آن قله خواهم رسید
که آغوش باز کنم
و آغوشم
تکیه گاه تمام چشم هایی شود
که همیشه
اشک های شان را
حتی از خود پنهان می کنند
تا مرد رویاهای تمام پسرهای رنگ پریده شوم
که بی تکیه گاه ,
با صدای بلند ,
بغض های شان را می خندند !؟
گریه هایت را پنهان نکن
دست هایت را به دست من بده
آغوش من
امن ترین منطقه ی اعتماد توست
سر بر آغوش من بگذار
دلتنگی هایت را ,
غصه هایت را ,
تنهایی هایت را ,
شانه ای برای گریه کردن خواهم شد
من تو را می فهمم
من تو را درک می کنم
و آغوش من
آن چنان گسترده است ,
که جایگاه امن تمام پسرهای رنگ پریده خواهد شد
که برخیزند
و با چشم های باز
با قلبی پر از امید
راه خود را
از میان این همه بی راهه
باز کنند
و قلب من
همراهشان خواهد طپید
خیره شد به من
با نگاهی معصوم
و صورتی رنگ پریده
یک نفر نبود
ده ها نفر بود
صدها نفر بود
هزارها نفر بود
و آغوش من
امن ترین منطقه ی اعتمادشان
و قلب من
چه عاشقانه برای شان می طپید !!
اکبر درویش . 12 آذر ماه سال 1394 . مشهد

من و سیگار ...

( نیازی به گفتن نیست و می دانم مصرف سیگار برای سلامتی زیان آور است . و می دانم نباید باعث تبلیغ سیگار شوم و .... از این حرف ها .. برای همین نه با سیگار مانند خیلی های دیگر عکس می اندازم و نه ...
اما , این نوشته هم واقعیت من است و سیگار و دوست ندارم انکارش کنم و برای همین در اینجا قرار می دهم و ... )
بعضی وقت ها این سیگار لعنتی چه معجزه ای می کنه ... معجزه ای که شاید هیچکس دیگه نمی تونه بکنه . بزرگترین و عزیزترین معجزه ی زندگی می شه . شاید واسه همینه که من نمیتونم سیگار را ترک کنم ... شاید واسه همینه که من سیگار را انقدر دوست دارم . چون سیگار تنها رفیق تنهاییم می شه و وقتی دستم از زمین و آسمون کوتاه می شه به دادم می رسه و تسکینم می ده . تو لحظاتی که حالم بده , که احساس ناتوانی می کنم که احساس می کنم که به بن بست رسیده ام , که تمام درها به روم بسته شده که دیگه هیچ راه نجاتی نمونده , این تنها سیگاره که به دادم می رسه و کمکم می کنه . و وای اگه تو این لحظات سخت مصیبت باراگه سیگار نباشه چه بلایی به سر من میاد !؟ حتما از پای می افتم و درب و داغون می شم و می میرم ... حتما به آخر خط می رسم ... حتما ...
سیگار , چقدر تو را دوست دارم چقدر به تو مدیونم و چقدر به کمک من آمده ای . و چقدر بارها دردهای مرا تسکین داده ای . انگار تنها مرهم و تسکین من تو زندگی تو هستی و اگه تو نباشی خدا می دونه چی به روزگارم میاد و چه بلایی بر سرم ...
تازه دارم می فهمم که چرا نمی تونم تو را ترک کنم ... تازه دارم می فهمم که اگه تو نبودی چه به روز و روزگارم می آمده است ...تو رفیق تنهایی من , رفیق مشکلات من , رفیق ناامیدی های من , و رفیق ترین رفیق من بوده ای .
سیگار , تو را دوستت دارم .
اکبر درویش . آذر ماه سال 1394

۱۳۹۴ آذر ۲۶, پنجشنبه

پیامبر شده ام !!


بعد از تو


گریه هایم را پنهان می کنم


خداحافظی ...


و این یعنی عدالت !؟


چه باوری !؟

به بین به چه باوری !! رسیده ام
که می دانم
که هیچ نیست
که هیچ نیست
و هیچ نیست
که هیچ هست
و هیچ هست
که هیچ نیست !!
به راستی ,
که هیچ چیز نیست
ارزش از دست دادن داشته باشد
و هیچ چیز نیست
که ارزش در دست داشتن داشته باشد !؟
و می دانی
هیچ نیست
که این هیچ است
و این هیچ است
که این هیچ نیست !؟
اما ,
من از هیچ گذشته ام
تا به هیچ رسیده ام
و این هیچ را ,
برای تو ,
که عمری دل به هیچ بسته ای
به یادگار می گذارم
من هیچ را
به پشت سر گذاشته ام
و تو این هیچ را بردار
و قبله ی خود نگه دار
اکنون
که هیچ نیستی !!
اکبر درویش . آذر ماه سال 1394