۱۳۹۴ دی ۶, یکشنبه

آیا شما باور دارید !؟

ساعت ها ,
چه بی هوده پیش می روند
انگار فهمیده اند
که روزها هم دیگر مانند شب ,
بی صدا و خاموش شده است !
نگاه کن
که باد
چگونه بر گونه ی درختان تازیانه می زند
و زمین
از معنی تهی می شود
تا در گردابی که انتها ندارد
غرق شود !
جوجکان من ,
بی آب و دانه مانده اند
و آن ماهی سرخ کوچک
که جز آب نمی دید
که همیشه در آب می چرخید
در پاشویه ,
خواب آب را می بیند
و ایمان من ,
که می خواست مرا به توحید برساند
در لابلای تفرقه ها ,
از جمع ها گذشت
و به تفریق رسید !!
دیدم
مادرم باور نمی کرد
هی تسبیح می چرخاند
و به تمام اشیا
فوت می کرد
به من فوت می کرد
به خودش فوت می کرد
به خدا فوت می کرد
تا عذاب الهی ,
پنجره های نیمه باز را
محکم به هم نکوبد
غوغایی شده بود
و یک نفر در بالای پشت بام
فریاد می زد :
خسوف
کسوف
ماه و خورشید در آتش می سوخت
و پسر تنها ,
در گوشه ی چهار راه ها شمع می فروخت
دل به دریا زدم
آب شدم
موج شدم
غرق شدم
تا اجساد مومیایی سال های به خواب رفته ,
از خواب بیدار شوند
و مرهمی پیدا شود
تا پای شکسته ی عشق را ,
درمان کند
دروغ نیست
دروغ نیست
وقتی که از آسمان خدا
در معبر سیاه پوشان
سکوت می بارد
من چگونه می توانستم فریاد بکشم
و آن اوهام
که سراپای مرا در خود گرفته بود
یکباره به من هجوم آورد
تا یک نفر کلاه از سر بردارد
و بگوید :
سلام
سلام !؟
خداحافظ ای پایان منفرد زنگ زده ی جاده ها
من دیگر به هیچکس اعتماد نمی کنم
لطفا چهارپایه را ,
با ضربه ای از زیر پای من بیندازید
من احساس می کنم
هر لحظه
طناب بر گلویم بیشتر فشار می آورد
صدای هق هق می آید
انگار گریسته بود ماه
که مرگ ستاره ها را باور کرده بود
و آن رنگین کمان های کودکی
که در خواب ناز و ابدی بودند
به دور خود چرخیدند
تا سیاهی کور کننده ای همه جا را بگیرد
من غرق شده ام
کجایید ای دست هایی که مرا باور نکردید
تا تجاوز را
حرمتی جاودانه ببخشید
وقتی کلاغ ها به خانه نمی رسیدند
و قصه ها
همیشه پایان غم انگیزی داشتند
من غرق شده ام
بر من فاتحه بخوانید
ای موج هایی که به رنگ اوج در آمده بودید
و من فریب تزویرتان را خوردم
بگذار برگردم
بگذارید برگردیم
وقتی که ساعت ها
بی هوده به دور خود می چرخند
اما زمان توقف کرده است
و سوسک های سیاه ,
تمام فضای ذهن ما را اشغال کرده اند
بگذار درخت ها از ریشه جوانه بزنند
من باور نمی کنم تبرها را
این تبرهایی که دست شان در چوب گره خورده است
و آن دست که درخت را کاشت
آیا همان دست تبر را ساخته است !؟
بگذار برگردم
بگذارید برگردیم
من دیده ام
آسمان را بارها و بارها
که پر از ابرهای منجمد ,
باریدن را فراموش کرده است
بگذار رعد و برقی بزند
بگذار طوفان شود
من ستون فقرات آسمان را
فشار خواهم داد
و خستگی زمین را خواهم گرفت
اگر این سنگ های آسمانی
مرا فرصتی بخشند
شما این تجاوز به عنف را
در تکرار قضاوت های تان
آیا باور دارید
که اکنون روبروی من نشیته اید
و مرا محکوم می کنید !؟
ساعت ها ,
چه بی هوده پیش می روند
انگار فهمیده اند
این همه فریاد گفتنی ,
در محبس سکوت خاموش شده اند !
اکبر درویش . 2 دی ماه سال 1394

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر