۱۳۹۴ آذر ۲۴, سه‌شنبه

چه خواهد شد !؟

چه خواهد شد ؟
نمی دانم !
حلاج شده ام
بر سر دارم نمی کشند
اما بر سر بازار می برند مرا
تا تف تفه ی کسانی شوم
که چه می دانم ... !!
روزگاری ست
بس تلخ
بس دشوار
که معجزه ها ,
به قلب من نظر نمی کنند
هوار کشیدن هم
دردی را مداوا نمی کند
و مرگ ,
که می تواند پیام دلگرمی باشد
از من می گریزد ...
خسته شده ام
اما می خندم
تا کسی نفهمد
چه زخم عمیقی
در درونم دهان باز کرده است
و چه رنجی ,
چون جزام به جانم افتاده است
که ذره ذره ,
مرا می خورد و آب می کند
کاش تمام می شد
بازی را ,
نبرده
نباخته
تمام می کردند
من که پیش از این ,
همیشه و همیشه باخته بودم
هیچ برگ برنده ای ,
در دست من ,
بازی را به برد نکشید
تنها باخت بود
باخت بود
و , ... باخت بود !
بازنده بودن هم اکنون
دیگر به کار من نمی آید
وقتی تنها باید ,
خودم را ,
از بازی کنار می کشیدم
و حتی شاهد نمی شدم
که چه تیره روزگاری را
به نام من ثبت می کنند
وقتی که برگ های برنده ,
در دست من ,
تغییر چهره می دهند
و می دانم
که انگار
برنده بودن ,
رویایی بوده است
که هیچگاه نبوده است
نه خواب است
نه بیداری
نه هست
نه نیست
قصه ای که شروع نشده
تمام شده است !!
بس کنید
بگذارید از خواب بیدار شوم
و ببینم
که همه چیز خواب بوده است
که بیداری دروغ بوده است
که همه چیز دروغ بوده است
و من
دروغ بوده ام ...
بس کنید
بگذارید از خواب بیدار نشوم
و نباشم
و نبوده باشم
و نبوده شوم
و نخواهم بود
و , ... نباشم
انگار ,
چشم های خدا هم
به روی من بسته شده است
انگار ,
خدا هم باور کرده است
که به جای پای دار
باید بر سر بازار
مرا به تمام شدن محکوم کنند !!
و رها کرده ام
عاجز
ناتوان
خودم را در پیله ای
که هی به دورم می پیچد
به دور گردنم می پیچد
به دور بودنم می پیچد
و می خواهم خفه شوم
اما نفس می کشم
تا بیشتر دست و پا بزنم
تا بیشتر شکنجه شوم
تا بیشتر بمیرم
دردهایم را
نخواهم گفت
نه با خود
نه با خدا
تنها خواهم کشید
خواهم کشید
مانند چهارپایه ای ,
از زیر پای محکوم به اعدامی
تا حلقه ی طناب ,
محکم تر به دور گلویم پیچیده شود
بیشتر ...
بیشتر ...
بیشتر ...
تمام کنید مرا
بی رویا
بی آرزو
بی بودن
بی نبودن
تمام کنید مرا
این جسمی را که فقط درد می کشد
این روحی را که فقط عذاب می کشد
و تمام روزهای خود را
با کوله بار رنج
از غربتی به غربت دیگر
خودش را می کشاند
این سایه ای را که خمیده است
که لش خود را ,
کشان کشان ,
به گوشه ای می کشاند
تا شاید لحظه ای آرامش را
در خواب های نادیده اش
تجربه کند
که تازه فهمیده است
تمام شدن ,
آغاز آرامش است !!
چه خواهد شد ؟
نمی دانم !
افول خواهم کرد
سقوط خواهم کرد
و روزگاری
که دلم دوباره داغ خواهد شد
زخم خواهم خورد
رنج خواهم کشید
درد خواهم داشت
اکنون که بر دارم نمی کشند
اکنون که زخمی ام می کنند
دیگر به آخر رسیده ام
تمام کن
کاری را که شروع کرده ای
چه خواهد شد ؟
نمی دانم !
نمی دانم !
راه عروج را
دست های چه کسی ,
باز خواهد کرد
کدام معجزه !؟
سقوط خواهم کرد
شکست خواهم خورد
یا این نبرد را
پیروز خواهم بود !؟
کاش می شد
که این بازی ,
هیچگاه شروع نمی شد
و اکنون که شروع کرده ای
من تمامش می کردم ... !!
اکبر درویش . 20 آذر ماه سال 1394 . مشهد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر