۱۳۹۴ دی ۱, سه‌شنبه

مادرم مگر گریسته بود آن شب

مادرم
مگر گریسته بود آن شب
که من به نطفه رسیدم !؟
پدرم داغ بود
داغ داغ
آن چنان نشئه ی تریاک بود
که در عالم هپروت سیر می کرد
و چه می دانست
به جهان نامهربانان ,
کودکی را هدیه خواهد کرد
که مهربانی را نخواهد دید
پدرم داغ بود
و مادر ,
که همیشه گریسته بود
در بغض خود
خود را پنهان می کرد
روزهای آخر تابستان بود
و زندگی ,
بر روی چرخ های زنگ زده اش
چه لغزان پیش می رفت
روزگاری بود
مانند گذشته
مانند آینده
مانند حالا
و عشق
و محبت ,
داستان هایی بود که دیگر در کتاب ها دفن شده بود
مردم ,
دشمن هم شده بودند
و نسل کشی
و برادر کشی
هنوز در تمام جهان ادامه داشت
همه جا ظلم بود
همه جا ستم بود
و تنها چیزی که از خاطره ها گریخته بود
عدالت بود
که دیگر حتی در کتاب های درسی هم
کسی به آن اشاره نمی کرد
و مادر ,
فکر می کرد :
خدا بزرگ است
و اگر پدر رفت
خدا پدر خواهد شد
اما نمی دانست
که خیابان های آوارگی
و کوچه های تنهایی ,
پسر را پدر خواهد شد !
سه راه ضرابخانه کجاست
چاله هرز
آن پرورشگاهی که بسته شد
و آن بوسه های مشمئز کننده ی شوهر مادر
که همه دست به دست هم دادند
و کودکی مرا دزدیدند
و خدا ,
بزرگ بود
و شاهد این دزدی ناجوانمردانه ...
کجا گم شدم
کجا دست مادر را رها کردم
که دیگر هیچگاه پیدا نشدم
کجا خواب پدر را دیدم
که تا ابد به خواب نرفتم
کجا گفتم : دوستت دارم
و کجا شنیدم : دوستت دارم !؟
همیشه فقر بوده است
همیشه محرومیت بوده است
و همیشه ,
دست های تو ,
که دست های مرا
به تجاوز دنیا میهمان کرد
پدر داغ بود
آن جنان داغ
که فرزند دیگرش را
تریاک و نشئگی اش را
به من ترجیح داد
پدر رفت
تا در اوهام خود
خود را گم کند
و گم شد
ومن ماندم
با دنیایی تنهایی
دنیایی بیگانه
و روزهایی غریب ...
اولین بار که شکست را باور کردم
کی بود ؟
نمی دانم
اما در رحم مادر شکل می گرفتم
از پدر جاری بودم
و آخرین بار که خدا برای من بزرگ بود
کی بود ؟
نمی دانم
اما حافظه ی تاریخی من
تا سال ها پیش از میلاد آدم را به یاد می آورد
و انگار هیچگاه خدای من بزرگ نبود !!
تا بزرگ شدم
و دلم ,
که می خواست اندازه ی عشق باشد
کینه ها را شناخت
با نفرت آشنا شد
و دردهای تمام عالم را
بر دوش خود سنگین دید
اولین بار که شکست را باور کردم
کی بود ؟
نمی دانم
اما می دانم که شکستم
و زندگی نگردم
تا روزی صد بار مردن را تجربه کنم
تا شکنجه شدن روح را
تا زخمی شدن را
هر روز زندگی کنم ...
اکبر درویش . بداهه گویی ای که ناتمام ماند !!. 30 آذر ماه سال 1394

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر