۱۳۹۳ اسفند ۱, جمعه

چشم تو معجزه کرده است

چه کسی می گوید
چشم های تو
معجزه نمی کند
من امی را
چشم های تو
شاعر کرد

از مجموعه ی بداهه های عاشقانه
اکبر درویش . زمستان 1393

مصلوب !!

من
مسیحایی هستم
که بر روی دل خود مصلوب می شوم...

از مجموعه ی بداهه های زمینی
اکبر درویش . زمستان 1393
 

خدا چرا خدا شد !؟

اول :

پرسید
_ راستی
می دانی
خدا چیست !؟
گفتم :
_ نمی دانم
اما
شاید
گوشی باشد به وسعت تمام دنیا !

دوم :

پرسید :
_ راستی
می دانی خدا ,
چرا خدا شد !؟
گفتم :
_ نمی دانم
اما
شاید
چون حرف نمی زند
گوش می کند !!

از مجموعه ی بداهه های زمینی
اکبر درویش . زمستان 1393

اولین عشق


سیز خواهیم شد

سبز خواهم شد
سبز خواهیم شد 
زمین را ترک خواهیم داد 
بگذار فصل ریزش باران فرا برسد!

اکبر درویش

۱۳۹۳ بهمن ۲۳, پنجشنبه

به دهان تو چشم دوخته ام

حجم ناگفته های من
از تمام بود و نبود
بیشتر است

اندازه ی تمام حرف های ناگفته ام
دوستت می دارم .

دوم :

مانند یک پامنبری وفادار
هنوز
به دهان تو چشم دوخته ام
تو را می شنوم
تو را گوش می کنم

بگو
هر چه تو بگویی
واجب کفایی من است !!

سوم :

سر قفلی دلم را
به نام تو خواهم کرد
کافی ست
لبخندی
لب های زیبای تو را شکوفا کند .

چهارم :

نماز وحشت می خوانم
وقتی تو
سکوت می کنی
کلامی نمی گویی
حرفی نمی زنی ,
ترس از دست دادن
تمام وجودم را
به صلیب می کشاند !

از مجموعه ی بداهه های عاشقانه
اکبر درویش . زمستان 1393

ما باختیم !!

من باختم
تو باختی
او برد

ما باختیم
شما باختید
ایشان بردند !!

از مجموعه ی بداهه های زمینی
اکبر درویش . زمستان 1393

ای داد ...

گفتی :
از تو حرکت
از من برکت
اما
من حرکت کردم
و دیدم
برکت
نصیب دیگران شد !

از مجموعه ی بداهه های زمینی
اکبر درویش . زمستان 1393

افسوس

می خواهم
گره ی کار همه را
باز کنم
اما
کار خودم
گره خورده است !

از مجموعه ی بداهه های زمینی
اکبر درویش . زمستان 1393

ای داد....

ماهی گیر پیر
ماهی هایی را
که اسیر تور بودند
آزاد کرد
اما به بازار برد
تا بفروشد !!

از مجموعه ی بداهه های زمینی
اکبر درویش . زمستان 1393

دریغا !!

اول :

آقا !!
اگر این روزها ,
امید در من مرده است
اما ,
امید به فردا
هیچ گاه نمی میرد

دوم :

دریغا ,
سیری اش را
می کشید
بر روی وزنه ی پسر فقیری که
از گرسنه گی
آه می کشید !!
{ اقتباس از یک نوشته }

از مجموعه ی بداهه های زمینی
اکبر درویش . زمستان 1393

همه یک ها برابر نیستند

اول :

همه یک ها
با هم برابر نیستند
بعضی یک ها
میلیون میلیون هستند
و بعضی یک ها
زیر زیر صفر

دوم :

هیچ گاه
من_ یک
با خیلی یک های دیگر
دو نشدم
بعضی یک ها ,
هزارها بودند
بعضی یک ها هم ,
میلیون ها بودند
و من ,
یک یک_ تنهای بی صفر

ز مجموعه ی بداهه های زمینی
اکبر درویش . زمستان 1393

خورشید ماندنی ست


عشق را از که آموختی !؟

از مجموعه ی بداهه های زمینی
اکبر درویش . زمستان 1393

خدا چیست !؟

از مجموعه ی بداهه های زمینی
اکبر درویش . زمستان 1393

شاد با چشمان خیس !!


شاید باران ببارد

از مجموعه ی بداهه های تنهایی
اکبر درویش . زمستان 1393

۱۳۹۳ بهمن ۱۶, پنجشنبه

عشق را از که آموختی

از مجموعه ی بداهه های زمینی
اکبر درویش . زمستان 1393
 

می خواهم به خانه باز گردم

از مجموعه ی بداهه های عاشقانه
اکبر درویش . زمستان 1393
 

به کجا تکیه کنم !؟

از مجموعه ی بداهه های زمینی
اکبر درویش . زمستان 1393
 

کودکی کجایی

از مجموعه ی بداهه های تنهایی
اکبر درویش . زمستان 1393
 

لحضه ها را دوست دارم

از مجموعه ی بداهه های تنهایی
اکبر درویش . زمستان 1393
 

باران نیامد

از مجموعه ی بداهه های تنهایی
اکبر درویش . زمستان 1393

می خواهم شکوفه دهم

از مجموعه ی بداهه های عاشقانه 
اکبر درویش . زمستان 1393

مرا به بین !!

از مجموعه ی بداهه های عاشقانه 
اکبر درویش . زمستان 1393

کاش

از مجموعه ی بداهه های عاشقانه 
اکبر درویش . زمستان 1393

قبله ی چشم های تو

از مجموعه ی بداهه های عاشقانه 
اکبر درویش . زمستان 1393

قلب تو بیت المقدس من

از مجموعه ی بداهه های عاشقانه 
اکبر درویش . زمستان 1393

جز درهای بسته

از مجموعه ی بداهه های زمینی
اکبر درویش . زمستان 1393

۱۳۹۳ بهمن ۱۵, چهارشنبه

پیامبر نشدم تا ...

مرا خواندند :
هان !
برخیز .....

پیامبر نشدم
تا بتوانم در کوچه ها
همبازی بچه ها شوم
باز هم چشم بگذارم
باز هم عاشق شوم
و باز هم دنبال بوسه های یواشکی باشم

پیامبر نشدم
تا بتوانم در کنار کشاورزان
در زیر آفتاب و باران
داس در دست بگیرم
بیل بر دوش بگذارم
و در مزارع سرسبز کار کنم
گندم درو کنم
و درخت ها را هرس نمایم

پیامبر نشدم
تا همراه کارگران
روزها و شب ها در کارخانه ها کار کنم
پتک بکوبم
کوره را آتش کنم
سنگینی فقر را بر شانه هایم احساس نمایم
و برای گذراندن زندگی
به ساعت های اضافه کاری بیندیشم

پیامبر نشدم
تا در کنار سربازان بجنگم
تا در کنار آزادیخواهان
سلول های سرد و سیاه را تجربه کنم
تا رنج شکنجه ها را به جان بخرم
تا برای آزادی پیکار کنم
تا برای عدالت قربانی شوم
تا ترانه ی اعدام را با صدای بلند بخوانم

پیامبر نشدم
اما دوست داشتم
آوازه خوان دوره گردی شوم
که در خیابان ها ساز می زند و از عشق می خواند
و یا دلقکی شوم
کارم خنداندن مردم غمگین کوچه و بازار باشد
بچه ها را دوست داشته باشم
و همه را شاد سازم
اگر چه خود از دردی بزرگ رنج می بردم !!

اکبر درویش . 10 بهمن سال 1393

بی اجابت مانده ام

دست های معجزه
خاموش مانده است !!

بی اجابت مانده ام
اکنون
که زندگی ,
مرا در برابر پرتگاهی قرار داده است
که سقوط را
زیارت می کنم

چشم های معجزه
آیا روشن خواهد شد
و آن دست
که دست مرا رها کرد ,
آیا در آخرین لحظه
که مرگ را ,
با آهنگی خسته
سلام می گویم ,
دوباره دست هایم را خواهد گرفت !؟

دریغا
زندگی نمی کنم
زندگی مرا می ک_شد
زندگی مرا می کشد
زندگی مرا می برد

آغوشم را باز می کنم
چه بی اجابت مانده ام
اکنون که درهای بسته را
بسته تر می بینم
اکنون که راه
در غبار گم شده است

دست های معجزه را
از اعماق وجود
آواز می کنم .

اکبر درویش . 13 بهمن ماه سال 1393

تو مرا گوش کن

کلام اول :

کسی که
سال ها
گوش می کرد
اکنون
کسی را
می خواهد
تا او را بشنود

کلام دوم :

سنگ صبور همه بودم
اما خود
بی سنگ صبور
آیا هست کسی
که سنگ صبور من شود !؟

کلام سوم :

به کوه می گویم
تکه تکه می شود
به دشت می گویم
خشک می شود
به دریا می گویم
طوفانی می شود
به دلم می گویم
هر لحظه می میرد !!

کلام چهارم :

من
که سال ها گوش کرده ام
دیگران را
اکنون
تو مرا
گوش کن !!

از مجموعه ی بداهه های تنهایی
اکبر درویش . زمستان 1393

۱۳۹۳ بهمن ۱۲, یکشنبه

روزهای فتح

از روزی که
چشم های تو
به حریم من آمد
تا روزی که
عشق را بردیم
چند روز گذشت
اعلام کن
می خواهم این زمان را
روزهای فتح اعلام می کنم

از مجموعه ی بداهه های عاشقانه
اکبر درویش . زمستان 1393

جان من !!

جان من
درست است
شیرها گریه نمی کنند
ولی آیا
این حق را ندارند
وقتی دیگر ناتوان شده اند
به گوشه ای پناه ببرند
و سر_درد
بر سنگی گذارند
تا دور از چشم گرگ و روباه
بمیرند !؟

از مجموعه ی بداهه های تنهایی
اکبر درویش . زمستان 1393

دلم هوای یک قهوه ی قجری کرده است

دلم
هوای یک قهوه ی قجری کرده است
تلخ
تمام کننده ...

رها شدن را
روزها و روزهاست
که انتظار می کشم !

از مجموعه ی بداهه های تنهایی
اکبر درویش . زمستان 1393

یک گریه ی سیر می خواهم

چقدر دلم
برای آغوش مادرم
تنگ شده است ...

یک گریه ی سیر می خواهم
و سلامی به گور خود
گاهواره ام !!

کاش این بار
در خیابان ها گم نشوم !

از مجموعه ی بداهه های تنهایی
اکبر درویش . زمستان 1393

خبری از من نگیرید

خبری از من نگیرید
من می روم ...

من به دریا می روم
تا در کنار ماهی ها
به قصه ی ماهی پیر گوش کنم
تا دنیای من
تنها آب باشد
آب
آب ...
و در کنار من
ماهی هایی
که هنوز به جفت گیری دریا با آسمان می اندیشند

من به دریا می روم
می خواهم ماهی شوم

خبری از من نگیرید
من می روم ...

من به جنگل می روم
تا همنشین غزال ها شوم
تا با درخت ها بخوابم
تا شکوفه کنم
تا گل دهم
تا پروانه ها ...
پروانه ها ...
پروانه ها ...
شبنم شوم

من به جنگل می روم
می خواهم جوانه شوم

خبری از من نگیرید
من می روم ...

من به آسمان می روم
تا کنار کبوتران عاشق
پرواز کنم
کوچ کنم
از سرزمین های سردسیری
تا گرمای روحبخش خورشید
بر روی هر درختی که دوست دارم
آشیانه بسازم
آزاد باشم
آزاد
رها ...

من به آسمان می روم
می خواهم پرنده شوم

خبری از من نگیرید
من می روم ...

من هیچگاه در زمین
نفهمیدم
که زندگی یعنی چه
و هیچگاه از آدم ها
نیاموختم
که دوست داشتن یعنی چه !!

من می روم
خبری از من نگیرید ...!!

اکبر درویش . 8 بهمن ماه سال 1393