۱۳۹۳ بهمن ۱۵, چهارشنبه

پیامبر نشدم تا ...

مرا خواندند :
هان !
برخیز .....

پیامبر نشدم
تا بتوانم در کوچه ها
همبازی بچه ها شوم
باز هم چشم بگذارم
باز هم عاشق شوم
و باز هم دنبال بوسه های یواشکی باشم

پیامبر نشدم
تا بتوانم در کنار کشاورزان
در زیر آفتاب و باران
داس در دست بگیرم
بیل بر دوش بگذارم
و در مزارع سرسبز کار کنم
گندم درو کنم
و درخت ها را هرس نمایم

پیامبر نشدم
تا همراه کارگران
روزها و شب ها در کارخانه ها کار کنم
پتک بکوبم
کوره را آتش کنم
سنگینی فقر را بر شانه هایم احساس نمایم
و برای گذراندن زندگی
به ساعت های اضافه کاری بیندیشم

پیامبر نشدم
تا در کنار سربازان بجنگم
تا در کنار آزادیخواهان
سلول های سرد و سیاه را تجربه کنم
تا رنج شکنجه ها را به جان بخرم
تا برای آزادی پیکار کنم
تا برای عدالت قربانی شوم
تا ترانه ی اعدام را با صدای بلند بخوانم

پیامبر نشدم
اما دوست داشتم
آوازه خوان دوره گردی شوم
که در خیابان ها ساز می زند و از عشق می خواند
و یا دلقکی شوم
کارم خنداندن مردم غمگین کوچه و بازار باشد
بچه ها را دوست داشته باشم
و همه را شاد سازم
اگر چه خود از دردی بزرگ رنج می بردم !!

اکبر درویش . 10 بهمن سال 1393

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر