۱۳۹۴ آذر ۸, یکشنبه

اندوه شیطان

در آن بعداز ظهر خسته ی طولانی ,
که اولین برادر کشی اتفاق افتاد ,
آن روز کسل کننده ,
که قابیل کارد را از نیام کشید ,
و بر گلوی هابیل گذاشت ,
و اولین قطره ی خون ,
زمین را سرخ کرد ,
شیطان به چه می اندیشید !؟
من فکر می کنم که شیطان زانوی غم بغل گرفته بود _
و در گوشه ای در تاریکی خود را پنهان کرده بود _
و در درون خود می لرزید _
و تشنج تب آلودی تمام پیکرش را فرا گرفته بود _
و به هذیان افتاده بود _
و خود را به تاریک ترین گوشه ی انزوا می کشاند _
تا شاهد این صحنه ی فجیع نباشد .
شیطان بسیاری چیزها را فراموش کرد و از خاطر برد _
اما هیچگاه نتوانست این جنایت فجیع را از یاد ببرد _
و بعد از آن هرگاه به یاد این جنایت می افتاد _
آن چنان می لرزید که انگار زلزله ای بی پایان _
تمام وجودش را به لرزه در آورده است !!
از آن زمان ,
دل شیطان ,
اندوه را باور کرد ...
اکبر درویش . 10 تیر ماه سال 1374

حالا به کجا رسیده ام ؟

بس بهارها که بی مصرف افتاد
و بس تابستان ها ,
که آمد و رفت
اما هیچ حاصلی نداشت
و بس خزان ها ,
که من در آئینه ,
دوباره خود را دیدم
که در حال فرو ریختن بود
و بس زمستان ها ,
که من درجا زدن را ,
در طوفان سرد تجربه کردم
حالا به کجا رسیده ام
حالا به چه رسیده ام !؟
و چگونه باید ماندن را ادامه دهم
و هزار سوال دیگر ,
که هنوز بی پاسخ مانده است !!
اکبر درویش . 4 مرداد ماه سال 1373

هنر ... !!

هنر ,
فریادی ست بر سر خفتگان
صدای بیداری ست
زنگ برخاستن است
قصه ی خواستن است
هنر ,
پند نمی دهد
نصیحت نمی کند
ستیز است
ستیز با پستی
با رذالت
رسوا کننده است
رسوا کننده ی ظلم
نشان دهنده ی ستم
و دشمن است
با دنائت
با جنایت
با غارت
با چپاول
و پنجره ای ست که به روی آزادی باز می شود
و پیام عدالت در خود دارد
و یاهوی عشق در سر ...

اکبر درویش . 10 آذر 1374

رحم کن ای عشق !!

دلم را
بسیار بزرگ باید می کردی
آن چنان بزرگ ,
که می توانستم تحمل کنم
که از پای نیفتم
دریغا ,
زخم سینه شفا نمی یابد
و روح من آرام نمی گیرد
اکنون
در برابر کدام ورطه ایستاده ام
و چه خواهد شد ؟
رحم کن
ای عشق !
به تو امید بسته ام .
اکبر درویش . 13 مرداد سال 1373

غمگنانه

ترس و وحشت ما _
درست از زمانی آغاز می شود که _
در می یابیم خواب های کودکی مان _
کابوسی بیش نبوده است _
و یکباره خود را در پرتگاهی احساس می کنیم _
که دستی نیست که دست مان را بگیرد _
ناگاه اضطرابی عمیق وجودمان را فرا می گیرد _
و خود را تنها و درمانده و ناتوان می یابیم !!
اکبر درویش . 17 تیر ماه سال 1374


از چاله تا چاه

از چاله تا چاه
راه درازی نیست
کافی ست یک لحظه چشمانت را ببندی
تا به بینی که در چاه افتاده ای
و هیچ دست نجات دهنده ای نیست
تا دست های تمنای تو را بگیرد
تا ...
اکنون
ما ,
که چاله های زیادی را پشت سر گذاشته ایم
روزگار در چاه بودن را تجربه می کنیم !
اما
آیا ناآگاهی ما نبود
ما را
که در اندیشه ی رهایی بودیم
از چاله نجات بخشید
تا در چاه عمیقی فرو افتیم
که انگار هیچ راه نجاتی نیست !؟
اکبر درویش . 12 مرداد ماه سال 1374

۱۳۹۴ آذر ۶, جمعه

ای خانه ی اجدادی من


ناقوس های عزا را به صدا درآورید


پرواز جاودانه شد


دانستم می دانم !!


در من جاری ست


۱۳۹۴ آذر ۴, چهارشنبه

اکنون سکوت مرا گوش کن


مرگ را آرزو می کنم


و انسانیت ... !؟


داستان تمام روزهای زندگی من


دنیا عدالتخانه نیست !

ئه م دونيا
دادگایی كردنه‌
عه داله‌ تخانه نیه‌
كه‌ له‌ وێدا لاواز
هه‌ میشه‌ به‌ ر پێیه‌
ترجمه ی کوردی :
بختیار عبید

۱۳۹۴ آذر ۲, دوشنبه

تنها گذاشته ای مرا !!

تنها گذاشته ای
مرا ,
پدر ... !؟
روزهای پر از دلواپسی های گنگ
که قلب تا انفجار سفر می کند
اما تمام نمی شود
زخم های عمیق دهان می گشایند
و یاس های همه شور
مرهم زخم می شوند
در هجوم های همه بی رحمانه
درهای امید بسته می شود
فقط درد است که از هر طرف سایه می گسترد
بازی های پلید روزگار را ...
چه بسیار از عشق گفتم
و چه بسیار که دوست می داشتم
قلب من سرشار از محبت بود
اما از همان دستی که دادم
از همان دست
پس نگرفتم
قلبی که عشق می بخشید
میهمان کینه های کاری شد
و دستی که گل می داد
از آستین قطع شد !
هزاران سال است
که بی گناه
شکنجه می شوم
هزاران سال است
تاوان زنده بودن را
با زخم هایی که بر هستی ام می خورد
پس می دهم !
و روح القدس تو
گوش هایش را از موم پر کرده است
تا شیون های ناتمام مرا نشنود
و قفلی بر دهان خود زده است
که با هیچ کلیدی باز نمی شود
من بی هوده انتظار یک کلام محبت آمیز را می کشم
بی هوده چشم به تو دوخته ام
بی هوده صبر می کنم که تو
راهی را در پیش پای من باز کنی
و دریغا ,
پاهایم توان ندارد از این راهی که آمده است
بازگردد
سراب را می بیند و باور نمی کند
درهای بسته را می بیند و باز بر در می کوبد ...
تنها گذاشته ای
مرا ,
پدر ... !؟
مانند آن لحظه
که نطفه در رحم شکل گرفت
و من بی من
وارد جاده ای شدم که به سوی کشتارگاه می رفت
مانند آن لحظه
که من در رحم مریم
حرامزاده شدم
و این بار را سال های سال است که بر دوش می کشم
مادر من
آیا ,
روسپی بود !؟
دلم را در کدام شادی هلهله کنم ؟
یارانی که مرا همراه و همدرد بودند
دیدم
چه بی رحمانه مرا انکار کردند
کسی یار نبود
کسی غمخوار نبود
دلم را در کدام ترانه عاشق کنم !؟
وقتی " یوحنا " ی من
مژده ی " عصر جدید " را
با فریب تزیین می کرد
و تنها دوست
و تنها رفیق
و تنها یار
" یهودا " بود
که افسوس او هم مرا تسلیم صلیب نکرد
وقتی که دانست
تنها راه نجات بستر مرگ است !
تنها گذاشته ای
مرا ,
پدر ... !؟
نگاه کن
حتی تعمید دهنده ی تو
آنقدر صبوری کرد
تا آب تمام رودخانه ها خشک شود
و فصل تعمید من
گردبادهای بیابان شود
و من ,
که همیشه ,
سایه ی پدر را بر سر خود می خواستم
تو را بیگانه ای یافتم
که نه تنها دست هایم را نگرفتی
که چشم هایم را بستی
تا هر روز در چاهی بیفتم
و فریادهای پدر پدر را در جهان طنین اندازم
تا تو صدای مرا گوش کنی
اما نشنوی
اما ...
روزگار تلخی بود
مردم بیچاره و دردمند
گرسنه ی نان و آزادی
تشنه ی عشق و عدالت
همه جا تبعیض حکم می راند
شلاق بود و شکنجه و زندان
و رسالت ,
لقمه ی چربی برای فرمان دادن ...
و من ,
اولین و آخرین قربانی
با خواب هایی که تعبیر نمی شد
با فریادهایی که بی هوده بود
با عشقی که خنجر شد
تا هر روز قلب مرا پاره کند
تا روزی که زمین به دور خود می چرخد !
تنها گذاشته ای
مرا ,
پدر ... !؟
استغاثه ها کردم
ناله ها سر دادم
نمی خواهم بودن را
من آن پیامبری هستم
که به رسالت رسید
تا خود را انکار کند
تا خدای خود را انکار کند
این زمین دوزخی بیش نیست
و بهشت ,
خوابی می باشد که هرگز نخواهیم دید
ما به جهان آمده ایم تا قربانی شویم
به ناکجا رسیده ام
و روح القدس من ,
چه زیبا به نظاره نشسته است
شیون های چه کنم مرا
تا بعد از هر خلاصی ,
جاده ی بسته ی دیگری را در پیش پای من بگذارد
تا محکمتر به دیوار بخورم
تا باز در دام دیگری اسیر شوم
تا باز ترانه ی انهدام را
با آواز بلند جار بزنم
تنها گذاشته ای
مرا ,
پدر ... !؟
هر روز هزاران بار
بر صلیب کشیده می شوم
اما باز زنده می شوم
تا در زیر این کوله بار درد
بیشتر خمیده شوم
بیشتر به زمین بیفتم
و درهای باز
بسته می شود
و راه های بسته
ادامه دار می شود
مگر فرزند مادر حرامزاده بود
که روح القدس دهانش را دوخت
تا راه نجات را بازگو نکند
که مردم ,
دل به پیامبری بستند
که دروغ را ترویج می کرد
که همه به انکار برخاستند
عشق را
دوست داشتن را
و هم را تنها گذاشتند
که یهودا حتی
از تسلیم من به صلیب منصرف شد
تا زنده بمانم
و هر روز و هر لحظه
زنده مردن را ,
تجربه کنم !؟
تنها گذاشته ای
مرا ,
پدر ... !؟
اکبر درویش . اول و دوم آذرماه سال 1394

مرا فراموش نکرده بود !!

مرا فراموش نکرده بود
بحران ها را ,
مگر فراموش می کنند !؟
روزهای شاد اندک
که گاهی هست
که گاهی نیست
شاید در خاطره ها به هوا برود
تا در آسمان نسیان ,
آنقدر اوج بگیرد
تا محو شود ...
چه می گویم !؟
شاید با آجرهای شکسته
بتوان از پنجره یک دیوار ساخت
یا بعد از یک روز سرد زمستانی
سر از بدن یک آدم برفی بی کلاه
جدا کرد
و یا حتی
جسد یک کلاغ را ,
در زیر خروارها خاک پنهان نمود
یا خورشیدی را به کسوف کشید
یا ماهی را نوازش کرد
اما بحران ها ,
مگر فراموش می شوند !؟
نگاهی به خود انداخت
نگاهی به اطرافش
و نگاهی به من ...
آیا اشتباهی شده بود ؟
هیچکس نبود تا جواب بگوید !
آه ,
این فرصت های اشتباه ,
گاهی به چه اشتباهات بزرگی ختم می شوند
به جای جوانه زدن از شاخه
از ریشه جوانه بزنی
فرا نروی
فرو بروی
اوج نگیری
موج بمیری
و دیواری کج ,
که خشت اول آن کج بنا نهاده شده است
تا ثریا
کج بالا برود
کج بالا برود
کج بالا برود ...
مرا فراموش نکرده بود
این بحران ,
داغ ننگی بر پیشانی بودنش بود
و افسوس که دیگر ,
دیوار کج ,
راست نمی شد !
میخ ها را ,
بر این دیوار کج بکوبید
که زشت ترین یادگاری های دنیا
به دست بد خط ترین آدم های دنیا
بر روی این دیوار ,
نوشته شده است
و تمام نفرین های عالم
در زیر سایه ی فرومایه اش
برای کمی رفع خستگی
به اجبار خوابیده اند
هیچ دری در آن نیست
هیچ پنجره ای در آن نیست
دریغ از یک در بسته ,
که حداقل در باشد
حتی اگر بسته باشد !!
نگاهی به خود انداخت
نگاهی به زندگی
و نگاهی به من ...
درد دارد
سینه ات جزیره ی انفجارها باشد
زلزله ها را تجربه کنی
هر آن به زیر آب بروی
سونامی شوی
هر لحظه بمیری
و هر آن زنده باشی !!
درد دارد
بن بست هم نباشد
سراب هم نباشد
فریب هم نباشد
و در میان دو هیچ ,
گام های لرزان تو
حتی جرئت سقوط را از دست بدهد
باشی
اما نباشی
بخواهی
اما نتوانی
و سقوط ناتمام ناتمام مانده ها
یک سقوط بی سرانجام
یک سقوط ناکام !!
مرا فراموش نکرده بود
مرا ندیده بود
که فراموش کند
من نبودم
چیزی که نیست که فراموش نمی شود
شاید یک اتفاق
شاید یک حادثه
شاید یک بحران
آری ,
شاید یک بحران ...
لحظه ای خواب آمد و رفت
چیزی آمد و محو شد
چیزی نیامد و محو شد
شاید یک بحران
نه , بحران نبود
بحران بود که بحران نبود
یک خمیازه ی کوچک
می تواند نگاه را از یک حادثه ی بزرگ بدزدد
و اگر اتفاقی نیفتاده باشد
که اتفاقی نیفتاده است !
نگاهی به خود انداخت
نگاهی به دیگران
و نگاهی به من ...
فصل تبسم ,
آیا از باز شدن دو لب آغاز می شود
یا از چالی که روی گونه ها می افتد ؟
پس آن قطره های پی در پی اشک
که از چشم ها می آید
و روی صورت می غلطد ,
تبسم نیست ؟
چقدر شیون و ضجه و زاری
چقدر مویه کردن
چقدر اضطراب و دغدغه
در زیر تبسم های خالی
پناه گرفته بودند !!
مرا فراموش نکرده بود
مرا هیچ گاه به یاد نیاورده بود
تا فراموش کند !
گوش به قصه ای می کرد
که می گفت
بحران ها ,
هیچ گاه فراموش نمی شوند
و چشم هایش روی هم می رفت
تا خوابی دیگر را تجربه کند
هر چه بود گذشته است
نه چیزی بوده است
نه چیزی خواهد بود
آه , ای خواب
ای آغاز فراموشی ها !!
اکبر درویش . 30 آبان ماه سال 1394

۱۳۹۴ آبان ۳۰, شنبه

می خواهم افطار کنم ...

سفره ی نگاهت را باز کن
به بین اذان می گویند
می خواهم افطار کنم ...
اکبر درویش
==============
سفره ى نیگات بكه‌ ره‌وه‌
ببینه‌ كه‌ بانگ ئه دات
ده‌ مه‌ وێت رۆژو بشكێنم .....
ترجمه ی کوردی :
بختیار عبید

تراژدی توهم زا

چاه ...!؟
آنسو تر
اندیشه ی کدام فیلسوف است
علم
چراغ روشنی ست در تازیکی های جهل !؟
توجه نکردم
صدای آب دزدک ها
هنوز در کویر طنین می انداخت
برویم
آن آخرین مترسک
در آن آخرین برهوت
هنوز هیچ فیلسوفی را ملاقات نکرده است
توهم های مان
هنوز وسعت بزرگی را
در پیش روی مان به نمایش می گذارند
کانال های حفر شده
از چاه تا دریا
نه انیشتین بوده اند
نه ارسطو
دوست می توانست باشد
علم
اگر به جهل لبخند نمی زد
شاید موریانه ها
در اندیشه ها
می جویدند انجماد آگاهی را
آنسوتر
نه
کمی اینسوتر
چاه ها
گذرگاه اندیشه ها شدند
هنوز چراغ جهل روشن است
چهلچراغ شده است
علم
کدام تازیانه را زد
که هزاران گردن به کمند افتادند
آب دزدک ها
از مترسک ها نمی ترسند
آن که در چاه آواز می خواند
کدام فیلسوف بود
بگوییدش چراغ جهل روشن است
تا علم را
در سقف موریانه ها
طعمه ی تارعنکبوت ها سازند
در تراژدی توهم زایی نقش بازی می کنیم !!
اکبر درویش . 22 شهریور سال 1394

من خدا هستم

من ,
خدا هستم ... !!
آی مردم
هوار
هوار
من خدا هستم ...

دیوانه ای در کوچه ها
می رقصید و ,
با صدای بلند فریاد می کشید :
من خدا هستم
من خدا هستم
و بچه های بازیگوش
به دنبال او راه افتاده بودند و 
می خندیدند و می خندیدند
آیا خدا را در رویاهای شان دیده بودند
آیا سر در دنبال خدا گذاشته بودند
کسی نمی دانست
و دیوانه مرتب هوار می کشید :
آی مردم
آی مردم
من خدا هستم ...

کسی نگفت
که او خدا نیست
و کسی هم نپرسید
آن دیوانه کیست
و بچه های بازیگوش
که سال ها در قصه ی مادر بزرگ های شان
از خدا ترسیده بودند
این بار خدا را می دیدند
که می رقصید
که می خندید
و شاد بود

خدا کیست ؟
کیست که نیست
نیست که هست
هست که نیست
چه کسی خدایش را گم کرده است
چه کسی خودش را گم کرده است 
و بیچاره دیوانه
می دانست که همه خود را گم کرده اند
که خدا خودش را گم کرده است
که دیوانه خودش را گم کرده است
که عاقل خودش را گم کرده است
اما بچه ها خدا را می دیدند
که در کوچه ها به رقص و پایکوبی مشغول بود

لباس های خدا کثیف و کهنه بود
موهایش ژولیده
از این کوچه به آن کوچه می رفت
از گرسنه گی تیکه ای نان به دندان می کشید
و چه با اشتیاق به بچه ها نگاه می کرد

در این ازدحام بی رویا
فحش های رکیک یک آدم عاقل
و سنگی که به پیشانی دیوانه اصابت کرد
اشک را در چشم دیوانه میهمان کرد
لنگان لنگان خود را به گوشه ای کشاند
تا خود را پنهان کند
تا خدا را پنهان کند

دیوانه گریخت
اما هنوز صدایش در گوش پسر بچه های شیطون می پیچید
من ,
خدا هستم 
من خدا هستم ...!!

صدای اذان از بلندگوهای مسجد پخش شد
تا آدم های عاقل
که دیوانه را به تمسخر گرفته بودند
به ستایش خدایی مشغول شوند
که بچه های بازیگوش
سال ها در قصه ی مادر بزرگ های شان
از او ترسیده بودند

اکبر درویش . فروردین سال 1394

۱۳۹۴ آبان ۲۹, جمعه

چه داستان عجیبی !؟

چه داستان عجیبی !؟
یکی گفت :
نه ...
هرگز !!
من از حق کشور دفاع می کنم
حتی یک قدم عقب نخواهم نشست
انرژی هسته ای
حق مسلم ماست !!
ما تا آخر ایستاده ایم
و مردم ,
چه خوش باورانه
او را بر دوش خود گرفتند
دیگری گفت :
آری
من از حق مردم دفاع می کنم
بر سر میز مذاکره نشست
اگر چه می گفت :
انرژی هسته ای
حق مسلم ماست !!
باید به یک توافق عادلانه برسیم
و مردم ,
چه خوش باورانه
او را بر دوش خود گرفتند
و ما ,
که تاوان " نه " و " آری " این شعارها را می دهیم
همیشه بر دوش می کشیم کسانی را
که در زیر گام های شان له می شویم !
اکبر درویش

بازی زیبا !!

بازی زیبایی بود ...
یکی دم از آوردن نان
و پول نفت
بر سر سفره ها زد
و در برابر غرب ایستاد
تا اسطوره شود
دیگری کلیدی نشان داد
که می گفت
تمام قفل های بسته را باز خواهد کرد
مرد تعامل شد
و با غرب به توافق رسید
تا اسطوره شود
و ما ,
که نه پول نفت را بر سر سفره های مان دیدیم
و نه باز شدن قفل های بسته را
و بار تمام سختی ها و مشکلات را
بر دوش کشیدیم
هیچ گاه اسطوره نشدیم
ما هنوز هم
با سفره های خالی
با قفل های بسته
شاهد بازی اسطوره ها !! هستیم
اکبر درویش

از انقلاب تا استبداد !!


شازده ی من

شازده ی من شازده ی من
عشقا ببین پوشالیه
هر کی میگه دوست دارم
بدون دروغ و خالیه
این روزا عشق و عاشقی
گرمی بازار نداره
یه قلب پاک و مهربون
دیگه خریدار نداره
این روزا باید بد باشی
از جنس دیو و دد باشی
شکستن قلبا رو تو
یاد بگیری بلد باشی
شازده ی من شازده ی من
ببین همه دروغ میگن
وقتی از عشق حرف میزنن
دارن برات دام میزارن
غیر فریب تو قلباشون
هیچ چیزی جایی نداره
مهر و محبت و وفا
تو دلا پا نمیذاره
شازده ی من شازده ی من
ببین دلا سنگی شده
به هیچکی اعتماد نکن
دنیای بد رنگی شده
شازده ی من شازده ی من
عشقا ببین مصنوعیه
دوست داشتنای این روزا
بدون که خالی بندیه
اکبر درویش

سراب !!


۱۳۹۴ آبان ۲۷, چهارشنبه

ای داد !!


تو انتخاب کن


مرا نشانه روید


از کدام اتفاق نیفتاده می ترسیم !؟


امپراطوری نبود


۱۳۹۴ آبان ۲۵, دوشنبه

اکنون ... !؟


باکره می شوم !!


تو را نمی بخشم


تابوت مرا بیاورید !!


افتاده باد !!


این قربانی را بپذیر


افسوس افسوس


و مرگی در پیش رو


خوشبخت !!


که دریا چنین گل آلود شدند


رستگاری افسانه ای بود که ...


چه تنگنای عجیبی !؟


چه کرده ای !؟


تا بی نهایت


پرپر شدن را باور کنیم


بازی را باخته ام


چشمانت را باز کن

چشمانت را باز کن
تا باور کنم
پشت هر شب سیاه
روز روشنی
در راه است .
اکبر درویش
===========
چاوه كانت بكه‌ وه‌
تابروابكه‌م
له وديوهه ر شه وێكی تاریكه وه‌
رۆژێكی ڕوناك
له‌ ڕێگایه‌
ترجمه ی کوردی :
بختیار عبید