۱۳۹۴ آبان ۳۰, شنبه

من خدا هستم

من ,
خدا هستم ... !!
آی مردم
هوار
هوار
من خدا هستم ...

دیوانه ای در کوچه ها
می رقصید و ,
با صدای بلند فریاد می کشید :
من خدا هستم
من خدا هستم
و بچه های بازیگوش
به دنبال او راه افتاده بودند و 
می خندیدند و می خندیدند
آیا خدا را در رویاهای شان دیده بودند
آیا سر در دنبال خدا گذاشته بودند
کسی نمی دانست
و دیوانه مرتب هوار می کشید :
آی مردم
آی مردم
من خدا هستم ...

کسی نگفت
که او خدا نیست
و کسی هم نپرسید
آن دیوانه کیست
و بچه های بازیگوش
که سال ها در قصه ی مادر بزرگ های شان
از خدا ترسیده بودند
این بار خدا را می دیدند
که می رقصید
که می خندید
و شاد بود

خدا کیست ؟
کیست که نیست
نیست که هست
هست که نیست
چه کسی خدایش را گم کرده است
چه کسی خودش را گم کرده است 
و بیچاره دیوانه
می دانست که همه خود را گم کرده اند
که خدا خودش را گم کرده است
که دیوانه خودش را گم کرده است
که عاقل خودش را گم کرده است
اما بچه ها خدا را می دیدند
که در کوچه ها به رقص و پایکوبی مشغول بود

لباس های خدا کثیف و کهنه بود
موهایش ژولیده
از این کوچه به آن کوچه می رفت
از گرسنه گی تیکه ای نان به دندان می کشید
و چه با اشتیاق به بچه ها نگاه می کرد

در این ازدحام بی رویا
فحش های رکیک یک آدم عاقل
و سنگی که به پیشانی دیوانه اصابت کرد
اشک را در چشم دیوانه میهمان کرد
لنگان لنگان خود را به گوشه ای کشاند
تا خود را پنهان کند
تا خدا را پنهان کند

دیوانه گریخت
اما هنوز صدایش در گوش پسر بچه های شیطون می پیچید
من ,
خدا هستم 
من خدا هستم ...!!

صدای اذان از بلندگوهای مسجد پخش شد
تا آدم های عاقل
که دیوانه را به تمسخر گرفته بودند
به ستایش خدایی مشغول شوند
که بچه های بازیگوش
سال ها در قصه ی مادر بزرگ های شان
از او ترسیده بودند

اکبر درویش . فروردین سال 1394

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر