۱۳۹۴ آذر ۲, دوشنبه

تنها گذاشته ای مرا !!

تنها گذاشته ای
مرا ,
پدر ... !؟
روزهای پر از دلواپسی های گنگ
که قلب تا انفجار سفر می کند
اما تمام نمی شود
زخم های عمیق دهان می گشایند
و یاس های همه شور
مرهم زخم می شوند
در هجوم های همه بی رحمانه
درهای امید بسته می شود
فقط درد است که از هر طرف سایه می گسترد
بازی های پلید روزگار را ...
چه بسیار از عشق گفتم
و چه بسیار که دوست می داشتم
قلب من سرشار از محبت بود
اما از همان دستی که دادم
از همان دست
پس نگرفتم
قلبی که عشق می بخشید
میهمان کینه های کاری شد
و دستی که گل می داد
از آستین قطع شد !
هزاران سال است
که بی گناه
شکنجه می شوم
هزاران سال است
تاوان زنده بودن را
با زخم هایی که بر هستی ام می خورد
پس می دهم !
و روح القدس تو
گوش هایش را از موم پر کرده است
تا شیون های ناتمام مرا نشنود
و قفلی بر دهان خود زده است
که با هیچ کلیدی باز نمی شود
من بی هوده انتظار یک کلام محبت آمیز را می کشم
بی هوده چشم به تو دوخته ام
بی هوده صبر می کنم که تو
راهی را در پیش پای من باز کنی
و دریغا ,
پاهایم توان ندارد از این راهی که آمده است
بازگردد
سراب را می بیند و باور نمی کند
درهای بسته را می بیند و باز بر در می کوبد ...
تنها گذاشته ای
مرا ,
پدر ... !؟
مانند آن لحظه
که نطفه در رحم شکل گرفت
و من بی من
وارد جاده ای شدم که به سوی کشتارگاه می رفت
مانند آن لحظه
که من در رحم مریم
حرامزاده شدم
و این بار را سال های سال است که بر دوش می کشم
مادر من
آیا ,
روسپی بود !؟
دلم را در کدام شادی هلهله کنم ؟
یارانی که مرا همراه و همدرد بودند
دیدم
چه بی رحمانه مرا انکار کردند
کسی یار نبود
کسی غمخوار نبود
دلم را در کدام ترانه عاشق کنم !؟
وقتی " یوحنا " ی من
مژده ی " عصر جدید " را
با فریب تزیین می کرد
و تنها دوست
و تنها رفیق
و تنها یار
" یهودا " بود
که افسوس او هم مرا تسلیم صلیب نکرد
وقتی که دانست
تنها راه نجات بستر مرگ است !
تنها گذاشته ای
مرا ,
پدر ... !؟
نگاه کن
حتی تعمید دهنده ی تو
آنقدر صبوری کرد
تا آب تمام رودخانه ها خشک شود
و فصل تعمید من
گردبادهای بیابان شود
و من ,
که همیشه ,
سایه ی پدر را بر سر خود می خواستم
تو را بیگانه ای یافتم
که نه تنها دست هایم را نگرفتی
که چشم هایم را بستی
تا هر روز در چاهی بیفتم
و فریادهای پدر پدر را در جهان طنین اندازم
تا تو صدای مرا گوش کنی
اما نشنوی
اما ...
روزگار تلخی بود
مردم بیچاره و دردمند
گرسنه ی نان و آزادی
تشنه ی عشق و عدالت
همه جا تبعیض حکم می راند
شلاق بود و شکنجه و زندان
و رسالت ,
لقمه ی چربی برای فرمان دادن ...
و من ,
اولین و آخرین قربانی
با خواب هایی که تعبیر نمی شد
با فریادهایی که بی هوده بود
با عشقی که خنجر شد
تا هر روز قلب مرا پاره کند
تا روزی که زمین به دور خود می چرخد !
تنها گذاشته ای
مرا ,
پدر ... !؟
استغاثه ها کردم
ناله ها سر دادم
نمی خواهم بودن را
من آن پیامبری هستم
که به رسالت رسید
تا خود را انکار کند
تا خدای خود را انکار کند
این زمین دوزخی بیش نیست
و بهشت ,
خوابی می باشد که هرگز نخواهیم دید
ما به جهان آمده ایم تا قربانی شویم
به ناکجا رسیده ام
و روح القدس من ,
چه زیبا به نظاره نشسته است
شیون های چه کنم مرا
تا بعد از هر خلاصی ,
جاده ی بسته ی دیگری را در پیش پای من بگذارد
تا محکمتر به دیوار بخورم
تا باز در دام دیگری اسیر شوم
تا باز ترانه ی انهدام را
با آواز بلند جار بزنم
تنها گذاشته ای
مرا ,
پدر ... !؟
هر روز هزاران بار
بر صلیب کشیده می شوم
اما باز زنده می شوم
تا در زیر این کوله بار درد
بیشتر خمیده شوم
بیشتر به زمین بیفتم
و درهای باز
بسته می شود
و راه های بسته
ادامه دار می شود
مگر فرزند مادر حرامزاده بود
که روح القدس دهانش را دوخت
تا راه نجات را بازگو نکند
که مردم ,
دل به پیامبری بستند
که دروغ را ترویج می کرد
که همه به انکار برخاستند
عشق را
دوست داشتن را
و هم را تنها گذاشتند
که یهودا حتی
از تسلیم من به صلیب منصرف شد
تا زنده بمانم
و هر روز و هر لحظه
زنده مردن را ,
تجربه کنم !؟
تنها گذاشته ای
مرا ,
پدر ... !؟
اکبر درویش . اول و دوم آذرماه سال 1394

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر