۱۳۹۴ آذر ۲, دوشنبه

مرا فراموش نکرده بود !!

مرا فراموش نکرده بود
بحران ها را ,
مگر فراموش می کنند !؟
روزهای شاد اندک
که گاهی هست
که گاهی نیست
شاید در خاطره ها به هوا برود
تا در آسمان نسیان ,
آنقدر اوج بگیرد
تا محو شود ...
چه می گویم !؟
شاید با آجرهای شکسته
بتوان از پنجره یک دیوار ساخت
یا بعد از یک روز سرد زمستانی
سر از بدن یک آدم برفی بی کلاه
جدا کرد
و یا حتی
جسد یک کلاغ را ,
در زیر خروارها خاک پنهان نمود
یا خورشیدی را به کسوف کشید
یا ماهی را نوازش کرد
اما بحران ها ,
مگر فراموش می شوند !؟
نگاهی به خود انداخت
نگاهی به اطرافش
و نگاهی به من ...
آیا اشتباهی شده بود ؟
هیچکس نبود تا جواب بگوید !
آه ,
این فرصت های اشتباه ,
گاهی به چه اشتباهات بزرگی ختم می شوند
به جای جوانه زدن از شاخه
از ریشه جوانه بزنی
فرا نروی
فرو بروی
اوج نگیری
موج بمیری
و دیواری کج ,
که خشت اول آن کج بنا نهاده شده است
تا ثریا
کج بالا برود
کج بالا برود
کج بالا برود ...
مرا فراموش نکرده بود
این بحران ,
داغ ننگی بر پیشانی بودنش بود
و افسوس که دیگر ,
دیوار کج ,
راست نمی شد !
میخ ها را ,
بر این دیوار کج بکوبید
که زشت ترین یادگاری های دنیا
به دست بد خط ترین آدم های دنیا
بر روی این دیوار ,
نوشته شده است
و تمام نفرین های عالم
در زیر سایه ی فرومایه اش
برای کمی رفع خستگی
به اجبار خوابیده اند
هیچ دری در آن نیست
هیچ پنجره ای در آن نیست
دریغ از یک در بسته ,
که حداقل در باشد
حتی اگر بسته باشد !!
نگاهی به خود انداخت
نگاهی به زندگی
و نگاهی به من ...
درد دارد
سینه ات جزیره ی انفجارها باشد
زلزله ها را تجربه کنی
هر آن به زیر آب بروی
سونامی شوی
هر لحظه بمیری
و هر آن زنده باشی !!
درد دارد
بن بست هم نباشد
سراب هم نباشد
فریب هم نباشد
و در میان دو هیچ ,
گام های لرزان تو
حتی جرئت سقوط را از دست بدهد
باشی
اما نباشی
بخواهی
اما نتوانی
و سقوط ناتمام ناتمام مانده ها
یک سقوط بی سرانجام
یک سقوط ناکام !!
مرا فراموش نکرده بود
مرا ندیده بود
که فراموش کند
من نبودم
چیزی که نیست که فراموش نمی شود
شاید یک اتفاق
شاید یک حادثه
شاید یک بحران
آری ,
شاید یک بحران ...
لحظه ای خواب آمد و رفت
چیزی آمد و محو شد
چیزی نیامد و محو شد
شاید یک بحران
نه , بحران نبود
بحران بود که بحران نبود
یک خمیازه ی کوچک
می تواند نگاه را از یک حادثه ی بزرگ بدزدد
و اگر اتفاقی نیفتاده باشد
که اتفاقی نیفتاده است !
نگاهی به خود انداخت
نگاهی به دیگران
و نگاهی به من ...
فصل تبسم ,
آیا از باز شدن دو لب آغاز می شود
یا از چالی که روی گونه ها می افتد ؟
پس آن قطره های پی در پی اشک
که از چشم ها می آید
و روی صورت می غلطد ,
تبسم نیست ؟
چقدر شیون و ضجه و زاری
چقدر مویه کردن
چقدر اضطراب و دغدغه
در زیر تبسم های خالی
پناه گرفته بودند !!
مرا فراموش نکرده بود
مرا هیچ گاه به یاد نیاورده بود
تا فراموش کند !
گوش به قصه ای می کرد
که می گفت
بحران ها ,
هیچ گاه فراموش نمی شوند
و چشم هایش روی هم می رفت
تا خوابی دیگر را تجربه کند
هر چه بود گذشته است
نه چیزی بوده است
نه چیزی خواهد بود
آه , ای خواب
ای آغاز فراموشی ها !!
اکبر درویش . 30 آبان ماه سال 1394

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر