۱۳۹۳ شهریور ۲۹, شنبه

اندوه بزرگ


باور کن


می خواهم وصیت بسپارم


قضیه ی آب و .... خاک !!


یکم :
به جای آب
شاید
باید
خاک بر سر بریزیم !

دویم :
کاش می شد
سطل آب را
که بر سر خود خالی می کنیم
این خواب چموش
ما را رها می کرد !

سیم :
آب را
نه تنها بر سر خود
که بر سر این دنیای خواب بریزیم
شاید
شاید
بیدار شود !

چهارم :
نه با آب
نه با خاک
انگار این خواب زمستانی
خواب مرگ است
که بر وجودمان رخنه کرده است !

اکبر درویش . 23 شهریور سال 1393

خوب من حرف بزن

خوب من تکیه به من کن یک دم
سر بذار رو شونه ام ای همدم
بگو از این روزای دلتنگی
روزای خالی و شوم سنگی

حرف بزن ببین دلم طوفانی ست
پره از حس بد ویرانی ست
حرف بزن معجزه ها خاموشن
مستن و قلندرا مدهوشن
کینه ها قلبا رو تاریک کرده
راه رفتنی رو باریک کرده
روزگار بدیه این روزها
خسته و تنها شدیم ای همپا

حرف بزن ای آبی دریاها
بگو از مرگ بد رویاها
بگو از اندوه این فصل درد
خوب من تکیه به من کن همدرد

من اگر در پیله ی تردیدم
اما باز هنوز پر از امیدم
خوب من حرفاتو باور دارم
مثه تو از این روزا بیزارم
حرف بزن حرفای تو حرف من
در سکوت این شب بی روزن
روزگار بدیه این روزها
خسته و تنها شدیم ای همپا

حرف بزن همسفر ناباور
در شب ستاره هر دم پرپر
دستتو بذار تو توی دستم
که پر از نبض شنیدن هستم

اکبر درویش . 24 شهریور 1393

دنیای من

دنیا برای من
چشم های تو است
وقتی گریه می کنی ,
همه جا جنگ و آشوب می شود
و وقتی نگاهت می خندد
صلح و آرامش بر جهان حاکم می گردد .

اکبر درویش . مرداد سال 1393
 

۱۳۹۳ شهریور ۲۱, جمعه

کاش !!

نامت را که می برم
دهانم شیرین می شود
انگار تمام زنبورهای عاشق جهان ,
در من کندو می سازند
انگار برای اولین بار
خربزه ی شیرین مشهدی را
تجربه می کنم
انگار تمام نان های خامه ای جهان ,
مرا میهمان می شوند

نگاهت را که می بینم
انگار در معابد هند
در کنار مریدان ,
بودا را زیارت می کنم
سرشار از عشق می شوم
به نیروانا می رسم
و در یک خلا بی پایان
به استشهاد می رسم
زیبا می شوم
و زیباترین آوازهای همسرایان کلیسای کاتولیک ,
در درون من جاری می شود

وقتی می خندی
تمام جهان چراغانی می شود
مدینه ی فاضله ای را می بینم
که بر زمین شکل گرفته است
به شعف می رسم
و تصویر تمام نقاشی های دنیا ,
میهمان لبخند ژوکوند می شود

اما قلبت !؟
نمی دانم
به زیبایی قلبت ,
نمی دانم چرا گاهی شک می کنم
آیا قلبت هم چون آئینه صاف و بی زنگار است ؟
یا غرور و خودخواهی
کینه و نفرت ,
آئینه ی قلبت را پوشانده است !؟

کاش نام های شگفت ,
بر کوه هایی گذاشته شود که فرو نمی ریزند
کاش چشم های زیبا ,
از آن قلب های سخاوتمند باشد
کاش لبخندهای شاد ,
از آن کسانی باشد که با کینه و نفرت غریبه اند !!

اکبر درویش . 25 دی ماه سال 1388


آیا روزی خواهد رسید !؟


پاییز در راه است ...

زرد می شود
خشک می شود
و فرو می ریزد
برگ هایم ...

پاییز در راه است ...

آیا دوباره جوانه خواهم زد
آیا دوباره
بهار را نماز خواهم گذارد ؟

به مادرم گفتم
فصل دلتنگی باغچه
انگار پایان نمی گیرد
دست های مان را در دست هم بگذاریم
شاید کمی گرم شویم

مادرم ناامید شده است
سر بر سجاده می گذارد و دعای ظهور می خواند
و قاصدک ها را به سوی آسمان فوت می کند
مادرم می گوید
دنیا را کفر گرفته است
انگار آخر زمان نزدیک است
نمی بینی که پسران زیر ابرو بر می دارند
و زنان فرزندان دو جنسه به دنیا می آورند !؟

پاییز در راه است ...

نگاهی به تقویم می اندازم
سال های کبیسه و خبیثه
دست در دست هم گذاشته اند
تا این سال های همه متروک و دلمرده را
از غارهای اجساد مومیایی شده ی آرزوهای مان
تا پرتگاه های همه سقوط
همسفر باشند

نگاه های همیشه منتظر من به آسمان
هیچگاه جوابی دریافت نکرد

پاییز در راه است ...

لباس هایم را در می آورم
یکی یکی همه را
و لخت و عریان در زیر آسمان می ایستم
تا شاید باران های پاییزی
سراپای بودن سال های منفور مرا
از معجزه ی منذر ها عبور دهد
به انحطاط رسیده ام

زرد می شود
خشک می شود
و فرو می ریزد
برگ هایم ...

پاییز در راه است ...

اکبر درویش . 20 شهریور سال 1393


چنین پیامبری !!؟

من پیامبری هستم
که در آغوش تو
مبعوث می شوم

من پیامبری هستم
که خدا را
در نگاه تو می بینم

من پیامبری هستم
که با لب های تو
به معراج می روم

من پیامبری هستم
که بر دست های تو
نماز می گذارم

آیا ,
باور نمی کنی که مردم
به چنین پیامبری نیاز دارند
تا در سایه ی عشق ,
جهان را گلستان کنند !؟

اکبر درویش . 18 شهریور سال 1393


با عشق تو را ترک می کنم

از دست نوشته های :
" در سایه ی ارتداد "

اکنون که از عشق تو
جز یاس و اندوه
جز درد و ناامیدی ,
نصیب دیگری نداشته ام ,
تو را ترک می کنم

با تو ,
تمام رویاهای من
به شکست پر کشید
و تمام آرزوهایم ,
به عبث رسید

تو با من بازی کردی
و هیچ گاه ندانستم
که تو هستی
و یا نیستی
اما در کنار بودن تو ,
تمام بودن من
در تار خرافات گره خورد
و ترس های عالم بر من هجوم آورد
و با نام تو ,
هر روز زندگی من سیاه تر شد

رفتم
رفتم
و تا چشم گشودم ,
در روبرو سرابی دیدم ,
که همه لاشخورهای گرسنه
بر بالای آن پرواز می کردند
تا بر مرگ من شهادت دهند

اکنون تو را ترک می کنم
و تو را ,
به تویی که نیستی می سپارم
هرچند ,
با قلبی عاشق ,
از حریم تو سفر خواهم کرد
من رویاهای زیبایی در سر دارم
و آرزوهایی بس بزرگ
و می روم تا بی تو ,
رویاهای خود را
در آرزوی تعبیر شدن
با تمام دنیا قسمت کنم .

اکبر درویش . 12 آذر ماه سال 1389

۱۳۹۳ شهریور ۱۷, دوشنبه

دریغا !!


آری آری می دانم

شعر آغاز :
فی البداهه گویی

زنی آبستن
در درون من
خوابیده است
و در رویاهایش
خواب عیسا را می بیند !!

آی
آِی
آی ...

تا رود اردن بسیار راه است
باید به دیدار آن پیامبر وحشی بروم
تا سر در گوشم بگذارد
و راز این رویا را برایم هجی کند
آیا فرزند مرا غسل تعمید خواهد داد !؟

اما من هزاران هزار پسر دارم
که همه شان نمی دانم " اسماعیل " هستند یا " اسحاق "
ولی می دانم که همه شان را دوست می دارم
و گوش به فرمان خداوند نخواهم داد
تا یکی شان را قربانی کنم !

اما من هزاران هزار پسر دارم
که همه شان یوسف زیبای من هستند
و هیچکدام را حاضر نمی شوم در چاه بیفتد
پسران من
در نزد من
همه محبوب و خوب هستند
بگذار با هم باشند اما پیامبر نشوند !

چه می گوید این پیامبر وحشی بیابان نشین
این یحیای تعمید دهنده :
" فرزندت را بر صلیب نظاره کن "

پسران من به دنیا می آیند تا زندگی کنند
تا در کنار دختران
آواز عشق بخوانند و زندگی را تکرار کنند
مرگ و نیستی ,
دور باد
دور باد
و چشم خدا و شیطان
از این حریم امن ,
کور باد
کور باد ...

شعر پایان :
با مهر و سپاس به : زری ملک پور

آری آری
می دانم
روزگار شومی ست
پسرانم را مثله خواهند کرد
و دخترانم را
به کنیزی خواهند گرفت
آرامش از این خانه دور خواهد شد
و کلام زیبای عدالت
به تاریخ سپرده خواهد شد
اکنون دوران فرمانروائی بیدادگران است
و تنها مرگ حق دارد با صدای بلند ,
شیون بکشد

آری آری
می دانم
و دیگر انگار چاره ای نمانده است
جز این که آرزوهایم را
غسل تعمید دهم
در رودخانه ی خروشان زمان ...

اکبر درویش . شهریور سال 1393


فاجعه

نمی دانیم
کجا و کی
به ما تجاوز شد

تنها زخمی عمیق
و رنجی بزرگ
از این فاجعه
بر جای مانده است !!

اکبر درویش . اول شهریور 1393

عدالت !!

سه روایت از :
" عدالت "

روایت یکم :

پدرم
نجار بود
صلیب می ساخت
برای اجرای عدالت
مرا به صلیب کشیدند !

روایت دویم :

پدرم
دزد بود
از دیوار مردم بالا می رفت
مرا
دستبند زدند
و به زندان انداختند !!

روایت سیم :

گوسفند را
به جای گرگ
شکار می کنند
و ما چه سرخوشانه
به تماشای اعدام می رویم !

اکبر درویش . شهریور ماه سال 1393

شعر می شود

سیگار می کشم
اما ,
عکسی با سیگار ندارم

روزگاری بود
که ریش های بلندی داشتم
و موهای بلندتر
مدت هاست
که ریش هایم را می زنم
و موهایم را کوتاه می کنم

بد خط که نیستم
هیچ
خط خوبی هم دارم

می بینی
هیچ کدام از نشانه های شاعری
در من نیست
اما ,
قلبی دارم
که آن چنان به مردم عشق می ورزد
که می خواهد " من " را
به پای شان قربانی کند
اینگونه است
که هر چه می نویسم ,
شعر می شود !!

اکبر درویش . 11 شهریور سال 1393

می خواهم تنها باشم !!


۱۳۹۳ شهریور ۱۴, جمعه

چه زمانه ی پتیاره ای !؟


لب هایم را می دوزم

لب هایم را ,
می دوزم
این سکوت ,
آخرین ترانه ی من است
گوش کن
اکنون
که گوش هایت را ,
از موم پر کرده ای
تا فریادهایم را
نشنوی
ناگفته هایم را
در سکوت بشنو ...

لب هایم را ,
می دوزم
این سکوت ,
آخرین ترانه ی من است
بلندتر از تمام فریادهای من !!

اکبر درویش . 27 بهمن ماه سال 1387

۱۳۹۳ شهریور ۱۳, پنجشنبه

چگونه ام !؟


ترسم از عشق است


این شام آخر

این شام آخر ,
می خواهم تنها باشم
حتی بی تو
برادرم :
" یهودا "
که همه می پندارند
تو مرا در ازای سکه های زر فروختی
اما نمی دانند که تو
وفادارترین یار من بودی
که اگر تو نبودی ,
هرگز نمی توانستم برفراز جلجتا
به صلیب سلام گویم

این شام آخر ,
می خواهم تنها باشم
حتی بی تو
نور چشمانم :
" یوحنا "
که زیبایی نگاه و دلت ,
رازهای مرا با خدا ,
شگفت انگیزتر می کرد

این شام آخر ,
می خواهم تنها باشم
حتی بی شما
برادرانم :
" پطرس "
" آندریاس "
و همچنین " یعقوب "
و تو " فیلیپس "
و تو برادرم " متی "
و دیگر برادرانم
که در این سفر پر درد و شکست
مرا یار بودید
با هم رنج کشیدیم
با هم زخم خوردیم
و با هم عشق ورزیدیم

این شام آخر ,
می خواهم تنها باشم
مرا ببخش " یهودا "
که این درد با جان تو پیوند خورد
تا مرا تسلیم کنی
 و تو " یوحنا "
که چقدر دوستت داشتم
و شما برادرانم
که چه وسعت زیبایی را در کنار هم داشتیم
و ملکوت آسمان را
با هم در زمین می خواستیم

این شام آخر ,
می خواهم تنها باشم
تنها من باشم و " خدا "و " شیطان "
تا خدا را درسمت چپ خود بنشانم
و شیطان را در سمت راست
تا نان و شراب خود را ,
این جسم هزاران زخم خورده را
و این روح هزاران رنج برده را ,
میان خدا و شیطان تقسیم کنم
شاید خدا شیطان را در آغوش بگیرد
با هزاران سخن عاشقانه
و کینه ها را دور بریزد
تا در آشتی خدا با شیطان ,
سرنوشت مردم تغییر کند
و مردم ,
که رنج هزاران سال بردگی را بر دوش می کشند
و در زیر بار ترس های خود
هر روز می شکنند ,
به آرامش و عدالت برسند

اکبر درویش . 10 شهریور سال 1393

شاعر نیستم

شاعر نیسم
اما نگاه تو 
آن چنان زیباست
که هر چه می نویسم 
شعر می شود ...

اکبر درویش . 11 شهریور 1393

۱۳۹۳ شهریور ۱۰, دوشنبه

برای پسری که هیچ گاه به دنیا نمی آید

و تو هرگز
به دنیا نخواهی آمد ...

و دنیا ,
بی مسیحا
در منجلابی سقوط خواهد کرد
که انگار هیچ راه نجاتی نخواهد بود

فصل قتل اندیشه
فصل مرگ عشق
ظهور تاریکی
در لحظه های تابش خورشید
و مرگ آزادی
وقتی که فقر و گرسنگی حاکم می شود
در به صلاب کشیدن عدالت ...

شاید شاید
شاید باید
هزاران مسیحا
در هزاران جلجتای دنیا
به صلیب کشیده شوند
تا این انحطاط مضحک
افول را تجربه کند

شاید شاید
شاید باید
اما تو ,
هرگز به دنیا نخواهی آمد
تا هزاران مصلوب
شمع های خود را روشن کنند
تا خود مسیحای خود شوند .

اکبر درویش . آذر ماه سال 1375


مرا بارانی کن


مسئله کدامین است !؟

از دست نوشته های :
" در سایه ی ارتداد "

بودن
یا
نبودن !؟
مسئله ,
کدامین است !؟

من ,
نه بودم
و نه نبودم
بود و نبودم را ,
هیچگاه خود انتخاب نکردم
و , ...
بودنم را
دستان خدا گرفت
و نبودنم را
محبت شیطان ...

راستی ,
آیا خدا همان شیطان است !؟

انگار کافر شده ام
اما من
که سال های سال
بر سجاده ها
پیشانی می ساییدم
و نمی دانم
که چه شد ...!؟

روزگار مرا ببین
و خود حدیث مجمل بخوان


بعد از تو

بعد از تو ,
من آن چنان تنها شد
که خدا تنها نشده بود
که شیطان تنها نشده بود

خورشید را نگاه کن
آن چنان در بغض خود می سوزد
که تمام باران های عالم
دق می کنند
تا جاری شوند
و ستارگان
نه در آسمان
که در زمین می میرند

آیا پیش از این
در این زمین
جز دایناسورهای علف خوار
که طعمه ی دایناسورهای گوشتخوار شدند
انسانی جز ما زندگی می کرد
تا عصر یخبندان را
با آغوش عشق گرم کند !؟

بعد از تو ,
فصل انحطاط
در کتاب های درسی آغاز شد
و دیگر هیچ درختی سیب نداد
تا حوا وسوسه شود
و آدم ,
که عشق خود را قربانی دیده بود
برای همیشه تنها ماند
تنهاتر از خدا
تنهاتر از شیطان ...

اکبر درویش . 25 فروردین سال 1389



برباد باد

اول :

گیر و دار جهان ,
برقرار باد
که ,
ابله هست و
مفلس
در نمی ماند !!

دوم :

کار و بار جهان ,
پایدار باد
که ,
خر هست و
خرسوار
خوب می تازد !!

سوم :

گیر و دار جهان ,
برباد باد
برباد باد ...

چهارم :

کار و بار جهان ,
نابود باد
نابود باد ...

اکبر درویش . شهریور سال 1393