۱۳۹۳ شهریور ۱۷, دوشنبه

آری آری می دانم

شعر آغاز :
فی البداهه گویی

زنی آبستن
در درون من
خوابیده است
و در رویاهایش
خواب عیسا را می بیند !!

آی
آِی
آی ...

تا رود اردن بسیار راه است
باید به دیدار آن پیامبر وحشی بروم
تا سر در گوشم بگذارد
و راز این رویا را برایم هجی کند
آیا فرزند مرا غسل تعمید خواهد داد !؟

اما من هزاران هزار پسر دارم
که همه شان نمی دانم " اسماعیل " هستند یا " اسحاق "
ولی می دانم که همه شان را دوست می دارم
و گوش به فرمان خداوند نخواهم داد
تا یکی شان را قربانی کنم !

اما من هزاران هزار پسر دارم
که همه شان یوسف زیبای من هستند
و هیچکدام را حاضر نمی شوم در چاه بیفتد
پسران من
در نزد من
همه محبوب و خوب هستند
بگذار با هم باشند اما پیامبر نشوند !

چه می گوید این پیامبر وحشی بیابان نشین
این یحیای تعمید دهنده :
" فرزندت را بر صلیب نظاره کن "

پسران من به دنیا می آیند تا زندگی کنند
تا در کنار دختران
آواز عشق بخوانند و زندگی را تکرار کنند
مرگ و نیستی ,
دور باد
دور باد
و چشم خدا و شیطان
از این حریم امن ,
کور باد
کور باد ...

شعر پایان :
با مهر و سپاس به : زری ملک پور

آری آری
می دانم
روزگار شومی ست
پسرانم را مثله خواهند کرد
و دخترانم را
به کنیزی خواهند گرفت
آرامش از این خانه دور خواهد شد
و کلام زیبای عدالت
به تاریخ سپرده خواهد شد
اکنون دوران فرمانروائی بیدادگران است
و تنها مرگ حق دارد با صدای بلند ,
شیون بکشد

آری آری
می دانم
و دیگر انگار چاره ای نمانده است
جز این که آرزوهایم را
غسل تعمید دهم
در رودخانه ی خروشان زمان ...

اکبر درویش . شهریور سال 1393


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر