۱۳۹۴ بهمن ۱۱, یکشنبه

بذر امید جوانه خواهد زد


ما همه تنها هستیم


برادرم عیسی !!


مگر نمی دانی !؟


به جرم دوست داشتن


متبرک بادا !!


۱۳۹۴ بهمن ۹, جمعه

من خفه نمی شوم اما


تکرار دردآور


چشمانت


در جهانی که عشق نمی باشد


شب خوش !؟


دوستت می دارم دریا !!


دوستم داشته باش


۱۳۹۴ بهمن ۷, چهارشنبه

عاشقانه های تنهایی

اولین :
چشمانت
زیبایی جنگل های شمال
دوستت می دارم
ای شمال همیشه زیبا !
دومین :
دوستم داشته باش
آنگاه خواهی دید
زیر تمام شعرهای عاشقانه
نوشته شده است :
" اکبر درویش "
سومین :
چشم هایت
آبی آب های دریا
دوستت می دارم
دریا !!
چهارمین :
عشق من و تو
شیطان شد
تا ما را وسوسه کند
تا سیب را بخوریم
و این بهانه ای شود
دست هم را بگیریم
و پای در راه زندگی بگذاریم
پنجمین :
واژه کم نیست
برای گفتن شعر
چشم های تو را کم دارم !
ششمین :
مرا سخت در آغوش بگیر
و ببوس
تا سرمای این زمستان
تحمل کردنی تر شود !
هفتمین :
چشمانت
مرا زیر باران واژه
خیس کرده است
چتر می خواهم چکار !؟
اکبر درویش . دی ماه سال 1394

در برهوت درد

اولین :
می خواهد کلیه اش را بفروشد
بیماری لعنتی ,
شوهرش را از پای انداخته است
و بچه های کوچکش
روز به روز لاغرتر و ضعیف تر می شوند !
دومین :
زیر لب دعا می کند
عید نیاید
هیچوقت عید نیاید
پدرش از داربست افتاده و مرده است
و مادرش در مترو دستفروشی می کند !
سومین :
پدر معتادشان
خانه را ترک کرده است
مادر درمانده شان
در خانه های مردم کار می کند
عید را می خواهند چکار
وقتی روزگار به آن ها دهن کجی می کند !؟
چهارمین :
پشت سر هم سیگار می کشد
اخم هایش در هم است
راه می رود و فکر می کند
شب عید نزدیک است
چقدر خجالت می کشد در چشم بچه هایش نگاه کند
ماه هاست که بیکار است
پدر را می گویم !
پنجمین :
یخ های حوض را می شکند
تا لباس هایی را که شسته است
آب بکشد
شاید پولی به چنگ آورد
و برای فرزندش لباس بخرد
مادرم را می گویم !
ششمین :
پنهان شو
در لابلای شعرهای من
این مردم ,
دوست ندارند حقیقت را ببینند !!
اکبر درویش . بهمن ماه سال 1394

۱۳۹۴ بهمن ۵, دوشنبه

در پس این بی هوده


من خوب نیستم !!


و دیگر تو را هیچگاه پیدا نکنم


دست هایم را باور کن !


هر چند مثنوی هفتاد من کاغذ می شود !


تا توانستند ...


۱۳۹۴ بهمن ۳, شنبه

تمام راه ها به بن بست رسیده است !

به چپ چپ
به راست راست
قدم رو ...
چپ بزنم
یا راست بروم ؟
تمام راه ها به بن بست رسیده است !
آن کرمی که می رفت
تا پیله اش را بشکافد
پروانه شود ,
خوراک جوجکانی شد
که هنوز نمی دانستند
پرواز ,
پایان زندگی نیست
و هنوز پریدن را نیاموخته بودند
که سهم لاشخورها شدند !!
نه داس ها رنج مرا درو کردند
نه چکش ها ,
بر سر اندوه من کوبیدند
حتی آن ستاره ها ,
که تمام امید خود را بدان ها بسته بودیم
با اولین هجوم ابرها ,
ناپدید شدند !
چپ بزنم
یا راست بروم ؟
تمام راه ها به بن بست رسیده است !
نهال ها ,
رشد می کنند تا بزرگ شوند
تا تنه های محکمی گردند
برای نوازش تبرها
تا هیزمی شوند ,
که در اجاق ها می سوزند
باغ هایی که در سبز زیبایی داشتند ,
جز کویر نبودند
جز برهوت نبودند
جز سراب نبودند !
دست ها که رو شد
دیدم که در دست هر ناجی ,
تاجی از خار بود
تا مصلوب شده گان بینوا
احساس پادشاهی را ,
با خود به گور نبرند !
چپ بزنم
یا راست بروم ؟
تمام راه ها به بن بست رسیده است !
این جا که ما ایستاده ایم
زمین زیر پاهای مان ,
دهان گشوده است
فرو رفتن را تجربه می کنیم
چراغی روشن نمانده است
تا به دست بگیرم
تا در این دور باطل رفتن ها ,
که جاده ها بزرگ می شوند
اما بسته می گردند
راه خود را
در طلوع این همه تاریکی ,
باز کنم
چپ بزنم
یا راست بروم ؟
تمام راه ها به بن بست رسیده است !
اکبر درویش . 2 بهمن ماه سال 1394

شیطان شد !!


من ماندم و ...


رنج های انسانی : فرزندم

فرزندم !
قبل از این که الفبا را بیاموزی ,
به این بیندیش :
که آیا می توانی آن گاه که نوشتن را آموختی
بر احساسات خود غلبه کنی
و وقتی نیاز نوشتن ,
تو را فرمان نوشتن داد ,
ننویسی !؟
من اگر می دانستم که نمی توانم بر احساسات خود غلبه کنم -
و وقتی که نیاز نوشتن بر من چیره می شود -
و مرا فرمان نوشتن می دهد -
نمی توانم قلم را به دوری بیندازم و یا بشکنم -
که می نشینم عمر را به نوشتن می گذرانم -
هیچ گاه الفبا را نمی آموختم !!
خوش به حال آنان که الفبا را بلد نیستند
و آن گاه که احساس آگاهی ,
بر هستس شان سایه می اندازد
و فرمان نوشتن می دهد ,
می توانند بگویند که نوشتن را نیاموخته اند !
* - دردهای انسانی
اکبر درویش . 5 امرداد ماه سال 1374

اکنون که همه چیز مسخ می شود !


۱۳۹۴ بهمن ۲, جمعه

و آب شد !!


تا توانستند ...


بیا و مرا پیدا کن


مشق های خط خطی

مشق های خط خورده ام
در جلوی چشمانم ,
در یک صف ایستاده ,
رژه می روند
یادم می آید
دیگر دست هایم نمی نوشتند
ترس هایم می نوشتند !
و این ترس ها ,
بزرگ شد ... بزرگ شد ... بزرگ شد ...
تا بزرگ شدیم
یادم نیست
اولین سیلی را ,
از معلم خوردم
در خانه خوردم
یا در کوچه و خیابان !؟
اما گونه ام آن چنان سرخ شد
که هنوز وقتی می ترسم ,
سرخ و سفید می شوم
و عرق می کنم !
بعد از آن ,
به جای بوسه ی مادر ,
سیلی های روزگار بر گونه ام نشست
و جای دست نوازش پدر ,
هر دست که دستانم را گرفت
مرا به زمین انداخت
و آن چنان دست ها به من هجوم آوردند
که انگار ,
پروانه ای را در لای کتاب
به صلیب می کشند !
و این ترس ها ,
آن چنان بزرگ شد
آن چنان بزرگ شد
تا تمام دنیای مرا فرا گرفت !
از نگاه همه می گریختم
تا یاد بگیرم
اعتماد چیز خوبی نیست
و وقتی دست هایت را
به دست کسی می دهی ,
باید به انتظار فاجعه بنشینی
چه می گویم !؟
انگار دفترچه ی خاطراتم ورق می خورد
دفتری که دیگر ورق هایش ,
زرد و پوسیده شده است
اما دردی که از آن روزها
در حافظه ی من نشست ,
آن چنان رشد کرد
که دنیای مرا شخم زد
و من همه جا دیدم
که بذرهای ترس از هر گوشه جوانه می زند
ما را ترساندند
تا ساکت باشیم
تا حرف نزنیم
تا گوشه ای کز کنیم
و همه ی عقده ها را
در خود تلنبار سازیم
و ما با ترس های مان زندگی کردیم
و بزرگ شدیم
گوش شنونده نبود
تنها زبان هایی بودند
که یکسره به نصیحت گشوده می شدند
و آن چنان ما را ,
به زیر رگبار کلمات می گرفتند
که می خواستیم استفراغ کنیم
این اولین تجاوز بود
که از بالا ,
به ما نگاه کردند !!
به ما بارها وحشیانه تجاوز شد
بی آن که بتوانیم
از خود دفاع کنیم
یا از عمیق درد فریاد بکشیم
تنها سکوت کردیم
ترسیدیم
و در خود فرو ریختیم
ما در زیر دست و پاهایی له شدیم
که احساس ناجی گری ,
تمام فکر و ذکر کورشان را پر کرده بود
هنوز آن اولین بار
که فلک شدم را ,
از خاطر نبرده ام
ببین بعد از این همه سال
هنوز می لنگم
هنوز نمی توانم خوب و درست راه بروم
اینگونه بود
که راه درست و غلط را نتوانستم بفهمم
و هر گاه به راه افتادم
در راه افتادم !!
ما فقط می ترسیدیم
تا خودارضائی دیگران را
آلت فعل باشیم !
مشق های خط خورده ام را ,
که از جلوی چشمانم رژه می روند
نگاه می کنم
ما را مانند مشق های مان ,
خط خطی کردند
تا سر از میان خط ها در نیاوریم
و نپرسیم
چرا باید از خدا ترسید
چرا باید از معلم حساب برد
چرا باید از پدر ترسید
چرا باید از دیگران وحشت داشت !؟
و عشق ,
و محبت ,
در کجای کتاب های درسی جا دارد !؟
این گونه بود که به دنبال هر هواری به راه افتادیم
تا سرگردانی مان را ,
تا ناامیدی مان را ,
از چاله ها در آوریم
و در چاه بیندازیم
مشق های خط خورده ام را ,
پاره پاره می کنم
کاش می توانستیم
ترس های پابرجا مانده ی کودکی را
پاره کنیم
و به دوری بیندازیم !!
اکبر درویش . 30 دی ماه سال 1394

دست هایم را باور کن


و این درد است !!


۱۳۹۴ دی ۳۰, چهارشنبه

سلام ای مرز پرخطر !!


هوای ما را داشته باش !


چشم های تو را کم دارم


مرا سخت در آغوش بگیر


اما ایران را نبر !!

تا سر برج چند روز مانده
باید به فکر تخلیه باشیم
اما در این شلوغی و ازدحام ,
مگر جایی پیدا می شود !؟
وای اگر ,
بابک زنجانی اعتراف کند
که ایران را فروخته است
ما چگونه جایی را برای زندگی پیدا کنیم ؟
یا باید برویم
مزدور داعش بشویم
یا در فلسطین به چریک های جنبش خلق بپیوندیم
آمریکا هم که شیطان بزرگ است
و امثال ما را راه نمی دهد !
خدایا ,
پروردگارا ,
خواهش می کنم
التماس می کنم
ایران را نفروخته باشند
وگرنه چه خاکی باید بر سرمان کنیم !؟
می روم مزدور می شوم
" سی آی ا " که مرا قبول ندارد
سازمان جاسوسی " اتحاد جماهیر شوروی سابق " هم
که ریق رحمت را سر کشیده است
" موساد " هم ,
که با ما رابطه ی خویشاوندی ندارد ...
می روم مزدور می شوم
همین که ناهار و شام مرا بدهند
و چادری برای خواب
از هیچی بهتر است
طاقت آوارگی را ندارم
اروپا هم که حسابی شلوغ شده است
فقط عرب می پذیرد
و من ایرانی را راه نمی دهد
انگار تو این شلوغی و جار و جنجال
فعلا چاره ای جز مزدوری نیست
داعش !؟
گور پدر و مادر و خارش
خوب پول می دهد
اما آدم را زود به فنا می دهد !
باید ببینم
ونزوئلایی
کلمبیایی
کاستاریکایی
جایی پیدا می شود
که پناهی باشد برای آوارگی من !
کاش ' گاو ' 'مشت حسن ' بودم
حداقل می دانستم مرا دزدیده اند *
خداوندا ,
نه ,
باور نمی کنم
انشاالله که ایران فروخته نشده است
و می توانیم باز در این خانه بمانیم !
بابک جان عزیز زنجانی
قربانت
هر چه را که برداشتی نوش جانت
آن دکل نفتی را هم که بردی
از شیر مادر حلال تر
حتی آن گیتار را که " شماعی زاده " می گوید **
هر چه را می خواهی ببر
اما گیتارم را نبر
آن را هم ببر
اما ایران را نبر
بگذار که این خانه
برای همیشه از آن ما باشد .
اکبر درویش . 29 دی ماه سال 1394
* . اشاره به داستان " گاو " که فیلم هم شده است نوشته ی :
دکتر غلامحسین ساعدی " گوهر مراد " که دیگر در میان ما نیست
** . وقتی داری میری سفر , هر چه را می خواهی ببر اما گیتارو با خودن نبر ... ترانه ای با صدای " حسن شماعی زاده "

باور نمی کنی ؟


۱۳۹۴ دی ۲۸, دوشنبه

برجام به سرانجام رسید !!

برجام به سرانجام رسید !!
==============
پریود شده است
تهران را می گویم
وقتی صبح از خواب بیدار شد
و گوینده ی اخبار اقتصادی رادیو ,
اعلام کرد :
دلار به قیمت سابق باز گشت
یک دلار آمریکا ,
هفتاد ریال ایران ...
من رفتم سیگار بخرم
وینستون چهار خط
فروشنده گفت : سه تومن
و من سه هزار تومن پول یک بسته را دادم
صد بسته سیگار وینستون چهار خط گرفتم
برجام را نگاه کن
به سرانجام رسیده است
همه چیز ارزان شده است :
نان سنگگک دانه ای چهار ریال
و موز شیرین وارداتی کیلویی پنجاه ریال
اکنون من با صدهزار تومن
می توانم یک برج در قیطریه بخرم
و سی هزار تومانی را
که برای خریدن ناهار کنار گذاشته بودم
بدهم یک پرشیای صفر بخرم
تحریم ها بر داشته شد
تحریم ها برداشته شد
راه پاریس باز است
و رفتن به لندن و نیویورک ,
به آسانی میسر شد
آژانس هواپیمایی مروارید اعلام کرده است
با بیست هزار تومن
می توان یک سفر سیاحتی یک ماهه
به ایتالیا و آنتالیا و پاتایا داشت
تحریم ها بر داشته شد
تحریم ها برداشته شد
دست زن و بچه ام را می گیرم
و با ده هزار تومن ,
به فروشگاه هاکوپیان می روم
و هر چه لباس می خواهم برای شب عید می خرم
امسال حتما باید در کنسرت نوروزی شکیرا
در دوبی شرکت کنیم
و اگر بشود حتما سری هم به کنسرت های آنتالیا خواهیم زد
برجام به سرانجام رسیده است
جشن بگیرید
شیرینی پخش کنید
باز هم می توان یک کیلو پسته را با هفت تومان
و برنج اعلا را با چهار تومان خرید
و دست ها را
به علامت پیروزی بالا برد
دوران سختی ها به پایان رسیده است
روزهایی که پسته را کیلویی خدات تومن
و برنج را کیلویی ده هزار تومن می خریدیم
ببین بنزین دوباره لیتری شیش زار شده است
برجام به سرانجام رسیده است
زنده باد ظریف
زنده باد ضخیم
و این شهر پریود
می رود تا دوران عادت ماهانه را
به پشت شهر بگذارد !!
اکبر درویش . 28 دی ماه سال 1394

سنگ ها و سگ ها


تا کامل شدم


چتر می خواهم چکار !؟


دیوار نامهربانی !!


از باغ ها ,
دزدی کرده ام
اما از بانک ها ,
نه !!
یک واحد آپارتمان کوچک
باقی مانده ی عصر دقیانوس ,
در خیابان شکوفه دارم
اما آن برج های بلند
در لویزان و آجودانیه و قیطریه ,
از آن من نیست
زمانی ,
یک اتوموبیل قراضه ی پیکان داشته ام
اما با بوگاتی و مازراتی و لگسوز ,
هیچ رابطه ی خویشاوندی ندارم
پس ,
نتیجه می گیریم
اشتباهی مرا گرفته اید
من نه آقای " م . ن " هستم
و نه آقای " ن . م "
به کاهدان زده اید
احتکارها کار کس دیگری بوده است
و اختلاس ها ,
چه می دانم نمی دانم که می دانم !!
آن دکل نفتی هم ,
که یک روز باد آمد
و آن را با خود برد ,
در جیب من جا نمی شود
و آن کس هم که سه هزار میلیارد اختلاس کرد ,
حتما بنده ی خدا محتاج بوده است
شاید نان شب نداشته است !
بی هوده شلوغش کرده اند
روی دیوار مهربانی !!
نوشته شده بود :
احتیاج نداری اینجا بگذار ...
مردم هم ,
پول هایی را که احتیاج نداشتند ,
در بانگ گذاشتند
در آن سوی دیوار مهربانی هم نوشته شده بود :
نیاز داری بردار ...
و آقای " م. ن "
و آقای " ن . م "
احتیاج داشتند
و برداشتند !
یازده هزار میلیارد دلار هم ارزش دارد
که این همه سر و صدا راه انداخته اند ؟
حتما من و تو که بر نداشته ایم
نیازمند نبوده ایم
بیایید دست به دست هم دهیم
به این نیازمندان هزاران هزار میلیاردی کمک کنیم !
اکبر درویش . 26 دی ماه سال 1394

بوی گل !!؟


پیامبری برای گوش کردن


۱۳۹۴ دی ۲۶, شنبه

ای مرز پر خطر !!

آرش بود
کمان را کشید
و جان خود را در این راه گذاشت !؟
اما من .
مرزها را درنوردیده ام
تا دنیا را ,
خانه ی خود بسازم !
یک چراغ روشن ,
مرا کافی ست
من با یک چراغ هم
می توانم دنیا را ببینم
چراغی که در دل من نهفته است
و هی ,
مرا به طلوع و غروب دعوت می کند
شاید
آن کرم شب تاب ,
که در تاریکی می تابید
درون من ,
دوباره زنده شده است
تا من ,
در پس تیری که آرش رها کرد
خود را ,
به زمین و زمان بزنم
و با همان یک چراغ روشن ,
که از حافظه ی کرم شب تاب
در من به ارث رسیده است
دوباره روشن سازم
این مرزهایی را ,
که از جنوب ,
نمی دانم چرا به چاه های نفت راه برده است
تا آتش بازی های مان را ,
با سوخت خود
به جهان پیوند زند !؟
و در شمال ,
من دریا دریا دیده ام
که ماهی هایش
در یک خشکی دیگر ,
به سیخ کشیده می شدند
تا مزه ی ودکاهای روسی شوند
و من ,
مانند گربه ای که کز کرده است
نشسته ام
زانوی غم بغل گرفته ام
با چشم های خسته ی خود ,
نگاه می کنم
به این همه روزهایی که
سهم مرا می دزدیدند
و من با هر نوازشی ,
هی پیپ هورا می گفتم
شرق و غرب را ,
این سوی و آن سوی را ,
از خاطر برده ام
دلم خوش است
نانی به کف می آورم
و به دندان می کشم
تمام گرسنه گی زمین های خشک بی باران را ...
دوست کیست
دشمن کجاست !؟
نمی دانم
همینقدر که می توانم
حلوای ولایت های به غارت رفته را ,
هر شب جمعه ,
به رهگذران تعارف کنم
می دانم هستم !
بیرق های مشکی را
جمع کنید
پارچه های سرخ را
به دوری بیندازید
آه , ...
کاش می توانستید
دنیا را
با پرچم سفید بپوشانید
سلام
ای مرز پر خطر !!
چه داستان ها
در حافظه ات به خواب رفته است
و چه قصه هایی ,
که هنوز مادر بزرگ ها ,
برای نوه های شان نگفته اند
سلام
ای مرز پر خطر !!
بخواب
آرش هم فراموش شده است
تنها بگو
چگونه می توانم یک چراغ روشن ,
در این ظلمت خاکستری
به چنگ بیاورم
تا دوباره روشن سازم
این تاریکی غلیظ کشنده را ,
که هیچ کمانی در آن کشیده نمی شود !؟
اکبر درویش . 24 دی ماه سال 1394

شعر باید خودش بیاد ...

در این که یک شعر چگونه شکل می گیرد حرف های بسیاری گفته شده است اما از دیدگاه من , برای شکل گرفتن یک شعر , دو مرحله لازم است : مرحله ی اول که شعر می آید و گفته می شود , و در این مرحله باید اجازه داد هر چه را که به روی کاغذ می آید نوشته شود حتی اگر در آن اشتباهی هم باشد و یا با ساختار شعر جور در نیاید و ... و مرحله ی دوم مرحله ی ساخت است که شعر را باید تنظیم و ویرایش کرد .
- البته بگویم هیچ قانون کلی ای وجود ندارد و هیچ حرفی حرف آخر نیست و در ضمن من هم منتقد و صاحب نظر نیستم و فقط حرف های دل خودم را و نظرم را می نویسم -
شعر ساختنی نیست . نمی شود نشست و یک شعر ساخت . شعرهای ساختنی و زوری اصولا عمر کوتاهی دارند و ماندگاری شان بسیار ناچیز است . اما یک شعر خوب , شعری است که شاعر اجازه می دهد در او جاری شود , زور نمی زند بلکه احساس خودش و فکر خودش را می نویسد . و به قول معروف : باید اجازه داد که شعر خودش بیاید .
شعرهای من هم همینگونه است . اجازه می دهم آن چه در ذهن من شکل می گیرد و در احساسم جاری می شود , روی کاغذ بیاید . اما مشکلی که من دارم این است که اهل شیراز می باشم و به قول خیلی ها شیرازی ها تنبل هستند و من در تنظیم و ویرایش شعرهایم بسیار سهل انگار و تنبل هستم . اینگونه است که بیشتر شعرهای من ویرایش نشده هستند و همان چیزی را که در لحظه ی آمدن شعر می نویسم در اختیار دوستان قرار می دهم .
نمی خواهم از خودم دفاع کنم و بگویم که شعرهای من نیاز به ویرایش ندارند اما تنبلی من همیشه باعث شده است که شعرهایم را بدون ویرایش ارائه کنم و این خوب نیست ولی , .....
در هر صورت , همیشه ویرایش و تنظیم شعرهایم را به بعد موکول کرده ام اما این بعد کی می رسد ؟ خودم هم نمی دانم !
برقرار باشید .
اکبر درویش . دی ماه سال 1394

در آرزوی خواب

گاه ,
بی گاه , ...
شب های بی آرام
دلتنگ ,
به صف می کنم
ستاره ها را
تا فراموش کنم
بیداری ,
چه دردی را بر قلب من ,
به یادگار گذاشته است !
تمام عمر کوشیدم
تمام عمر کوشیدم
چشم هایم را ,
در یک اختناق عمیق ,
از حدقه بیرون آورم
تا در تاریکی خواب ها ,
پنهان سازم
اما گریخت از من ,
آن طلایه داری
که نامش خواب بود
و چه بیداری دردآوری ,
بر پلک هایم
خانه کرده است
آن چنان ,
که تمام قرص های خواب آور
در من به عجز می نشیند
و این بی رحم :
- خواب را می گویم -
از چشم های من می گریزد
کاش دوست می داشتم
عصاکش کوری دیگر باشم
در دغدغه های ,
رفتن ها
و آمدن ها
و سقوط کردن
در چاه ویلی ,
که بر سر راه من سبز می شد
از صد گذشته ام
از هزار گذشته ام
از صدهزار گذشته ام
دیگر شمردن را هم ,
به نسیان خواب های ندیده سپرده ام
اما هنوز باز است
چشم هایی که ,
می بیند افول ستاره ها را
اما در فلق ,
انگار طلوع شکسته است
صبح نمی شود
صبح نمی شوم
و بسته نمی شود
این چشمانی که ,
جز خار نمی بیند
جز خاشاک نمی بیند !
کور شو
کور شو
چشمانی که هرگز یک بار ,
جهان را به صلح زیارت نکرد
نگاهی که هیچ گاه ,
بر سبزینه ها گشوده نشد
تنها سیاهی دید
تنها بوی خون شنید
تنها ویرانی را ,
در وسعت دنیا
با چشمانی دید
که عاشق زیبایی بود !
خواب ,
خواب , ...
چشمانم را ,
از بیداری بگیر
تا آن لحظه ,
که وقتی گشوده می شود
صبح باشد
خورشید باشد
روشنی باشد
در جهانی که عشق نیست
همان بهتر ,
که چشمان من ,
به خواب ابدی فرو رود .
اکبر درویش . 25 دی ماه سال 1394

۱۳۹۴ دی ۲۵, جمعه

مرابخوان !

مرا بخوان
به نام چشم هایت
که هر روز به سوی شان نماز می گذارم
مرا بخوان
به نام لب هایت
که مهر نماز من است
مرا بخوان
به نام خودت
به نام عشق
اکنون که بر قلب تو طواف می کنم
تا از لبیک گفتن های من
تا از صدای قلبم
بشنوی
آواز آبی عشق را ...
دوستت می دارم
و چه دردی وحشی تر از این
که باور نمی کنی
که چشم هایت را می بندی
تا روز من شب شود
که بوسه هایت را بر من حرام کرده ای
که قلبت برای من نمی طپد
من اکنون
بی تو
در خلائی سرگردان شده ام
که هیچ کجا مکان امن من نیست !
اکبر درویش . 24 دی ماه سال 1394

آی تاکسی , پیروزی !!

از خیابان طولانی و پراز سرسام انقلاب ,
هرگز رد نمی شوم
خیابانی با این همه داستان
با این همه ترافیک
با این همه دستفروشان دوره گرد
که هر چه می فروشند ,
تقلبی و تاریخ گذشته است
کاش خیابان انقلاب را یک طرفه اعلام کنند
میدان امام حسین را ترجیح می دهم
تا در میدان آزادی اطراق کردن را ...
- حداقل در میدان امام حسین ,
چایخانه های صلواتی ,
تشنگی را برطرف می کنند
اما در میدان آزادی ,
آب را هم باید با نرخ بالا خریداری کرد -
مرا چکار با خیابان شهید باهنر و شهید قدوسی و شهید بهشتی
من هنوز در حال و هوای مولوی و خیام و ناصرخسرو
به پیک نیک می روم
و بالاترین تفریح من ,
گردش در اطراف میدان فردوسی است !
ای داد !!
مولوی را بسیار دلگیر و بد آب و هوا می بینم
اما اتوبان شیخ فضل الله را زیبا و خواستنی و سرسبز
و ناصرخسرو ,
که همیشه برای من پراز رمز و راز بوده است
هر روز به شکلی تغییر می کند
اما هنوز وقتی در آن قدم می زنی ,
صدای دارو فروشان پنهانی را می شنوی
که از داروی قلب گرفته
تا انواع داروهای دیر انزالی و ...
حتی انواع مواد مخدر را به نیازمندان عزیز
پیشکش می کنند
- راستی ,
از خیابان ملت
تا خیابان ناصر خسرو ,
فاصله ای نمانده است
آی ملت هجوم ببرید
شما که از مردی افتاده اید
و داروهای دیرانزالی را
تا تمام نشده است از دستفروشان ناصرخسرو بخرید -
از میدان مرکزی ولیعصر بگذریم
من هنوز وقتی سوار مترو می شوم
یا می خواهم در ایستگاه راه آهن پیاده شوم
تا به شهر نیست در جهان سفر کنم
یا در ایستگاه شوش
که مرا به منطقه ی چشمه علی می رساند
هرچند که دیگر نه چشمه ای مانده است و نه علی
اما شاید هنوز بتوان در جوی های آب شهرری
به یاد کودکی شنا کرد
و به جای ماهی لنگه کفش های کهنه را شکار کرد
از خیابان جمهوری اسلامی هیچ نمی گویم
که در چنگ کمپانی ها و گردن کلفت ها قرار دارد
حتی در آن بهارستان ,
که روزی دکتر ایکس می گفت :
زنده باد آزادی
زنده باد مردم
من نمی توانم با آزادی یک عدد سیگار بهمن دود کنم
بوی ماهی های لیز سرچشمه
فضای میدان بهارستان را در عابر بانک ها ذخیره می کند
و درخت هایی به نام بانک در هر گوشه می رویند !
هرچند ,
توالت عمومی آن پارک کذایی
که وزارت ارشاد را در پشت سر دارد ,
هنوز باز است
و می توان با اهدا دویست تومان ناقابل
در آن با خیال راحت نشست و شاشید
و گفت :
گور پدر داعش که گندش دنیا را برداشته است !
کاش می شد خیابان انقلاب را برای همیشه مسدود کرد
یا مانند میدان ارک کف آن را از سنگ فرش نمود
و با درشگه و ماشین دودی در آن به گردش پرداخت
هیچگاه فراموشم نمی شود
من یک بار عزم خود را جزم کردم
تا از خیابان انقلاب بگذرم
و دمی بساط سور و ساط را در میدان آزادی پهن کنم
اما پشت آن چنان راه بندانی گیر کردم
که هیچ گاه به میدان آزادی نرسیدم !
- البته بد هم نگذشت
حداقل در پارک دانشجو
وقتی ارکستر بزرگ سازهای ملی در تئاتر شهر
سمفونی دو دو تا چهار تا را می نواخت
و نمایشنامه املت را گروه تئاتر قجر اجرا می کرد ,
توانستم شاهد معاشقه ی همجنس بازها شوم
و تجربه های تازه ای از بیزینس کشف کنم -
- زندگی است دیگر
چه می خواهی !؟
فیلم های سوپر
الکسیس و عمو جانی
گل
حشیش
قرص های ترامادول
در جلوی دبیرستان ها فت و فراوان پیدا می شود
قلیانت را در دست بگیر
بساطت را در پارک درکه پهن کن
و از زندگی لذت ببر -
ما را چکار به این همه برج های بلند آریا شهر و ماریا شهر و داریا شهر
همان تیردوقلوی خودمان در پایین میدان خراسان را عشق است
که هنوز در جوی هایش
موش هایی به اندازه ی گربه زندگی می کنند
زیادی چرت گفتم
اما من در خیلی از خیابان های این کلان شهر زیبا
کارهای خلاف ادب انجام داده ام
آن هم نه یک بار و دوبار
بلکه بسیار و بسیار
الان هم مشکل کلیه دارم
و شدیدا تحت فشار هستم
ولی بگذار به خانه ام در خیابان پیروزی برسم
حتما دو انگشتم را به علامت پیروزی بلند می کنم
و هوای گند گرفته ی تهران را
که بوی بنزین های تصفیه نشده می دهد
پس از آرامش تخلیه ی ادارار
با غرور استشمام خواهم کرد
آی تاکسی ,
پیروزی ...
پیروزی ...
چرا هیچ کس نگه نمی دارد !؟
اکبر درویش . 23 دی ماه سال 1394