۱۳۹۴ بهمن ۷, چهارشنبه

در برهوت درد

اولین :
می خواهد کلیه اش را بفروشد
بیماری لعنتی ,
شوهرش را از پای انداخته است
و بچه های کوچکش
روز به روز لاغرتر و ضعیف تر می شوند !
دومین :
زیر لب دعا می کند
عید نیاید
هیچوقت عید نیاید
پدرش از داربست افتاده و مرده است
و مادرش در مترو دستفروشی می کند !
سومین :
پدر معتادشان
خانه را ترک کرده است
مادر درمانده شان
در خانه های مردم کار می کند
عید را می خواهند چکار
وقتی روزگار به آن ها دهن کجی می کند !؟
چهارمین :
پشت سر هم سیگار می کشد
اخم هایش در هم است
راه می رود و فکر می کند
شب عید نزدیک است
چقدر خجالت می کشد در چشم بچه هایش نگاه کند
ماه هاست که بیکار است
پدر را می گویم !
پنجمین :
یخ های حوض را می شکند
تا لباس هایی را که شسته است
آب بکشد
شاید پولی به چنگ آورد
و برای فرزندش لباس بخرد
مادرم را می گویم !
ششمین :
پنهان شو
در لابلای شعرهای من
این مردم ,
دوست ندارند حقیقت را ببینند !!
اکبر درویش . بهمن ماه سال 1394

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر