۱۳۹۴ دی ۲۶, شنبه

ای مرز پر خطر !!

آرش بود
کمان را کشید
و جان خود را در این راه گذاشت !؟
اما من .
مرزها را درنوردیده ام
تا دنیا را ,
خانه ی خود بسازم !
یک چراغ روشن ,
مرا کافی ست
من با یک چراغ هم
می توانم دنیا را ببینم
چراغی که در دل من نهفته است
و هی ,
مرا به طلوع و غروب دعوت می کند
شاید
آن کرم شب تاب ,
که در تاریکی می تابید
درون من ,
دوباره زنده شده است
تا من ,
در پس تیری که آرش رها کرد
خود را ,
به زمین و زمان بزنم
و با همان یک چراغ روشن ,
که از حافظه ی کرم شب تاب
در من به ارث رسیده است
دوباره روشن سازم
این مرزهایی را ,
که از جنوب ,
نمی دانم چرا به چاه های نفت راه برده است
تا آتش بازی های مان را ,
با سوخت خود
به جهان پیوند زند !؟
و در شمال ,
من دریا دریا دیده ام
که ماهی هایش
در یک خشکی دیگر ,
به سیخ کشیده می شدند
تا مزه ی ودکاهای روسی شوند
و من ,
مانند گربه ای که کز کرده است
نشسته ام
زانوی غم بغل گرفته ام
با چشم های خسته ی خود ,
نگاه می کنم
به این همه روزهایی که
سهم مرا می دزدیدند
و من با هر نوازشی ,
هی پیپ هورا می گفتم
شرق و غرب را ,
این سوی و آن سوی را ,
از خاطر برده ام
دلم خوش است
نانی به کف می آورم
و به دندان می کشم
تمام گرسنه گی زمین های خشک بی باران را ...
دوست کیست
دشمن کجاست !؟
نمی دانم
همینقدر که می توانم
حلوای ولایت های به غارت رفته را ,
هر شب جمعه ,
به رهگذران تعارف کنم
می دانم هستم !
بیرق های مشکی را
جمع کنید
پارچه های سرخ را
به دوری بیندازید
آه , ...
کاش می توانستید
دنیا را
با پرچم سفید بپوشانید
سلام
ای مرز پر خطر !!
چه داستان ها
در حافظه ات به خواب رفته است
و چه قصه هایی ,
که هنوز مادر بزرگ ها ,
برای نوه های شان نگفته اند
سلام
ای مرز پر خطر !!
بخواب
آرش هم فراموش شده است
تنها بگو
چگونه می توانم یک چراغ روشن ,
در این ظلمت خاکستری
به چنگ بیاورم
تا دوباره روشن سازم
این تاریکی غلیظ کشنده را ,
که هیچ کمانی در آن کشیده نمی شود !؟
اکبر درویش . 24 دی ماه سال 1394

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر