۱۳۹۴ دی ۲۶, شنبه

در آرزوی خواب

گاه ,
بی گاه , ...
شب های بی آرام
دلتنگ ,
به صف می کنم
ستاره ها را
تا فراموش کنم
بیداری ,
چه دردی را بر قلب من ,
به یادگار گذاشته است !
تمام عمر کوشیدم
تمام عمر کوشیدم
چشم هایم را ,
در یک اختناق عمیق ,
از حدقه بیرون آورم
تا در تاریکی خواب ها ,
پنهان سازم
اما گریخت از من ,
آن طلایه داری
که نامش خواب بود
و چه بیداری دردآوری ,
بر پلک هایم
خانه کرده است
آن چنان ,
که تمام قرص های خواب آور
در من به عجز می نشیند
و این بی رحم :
- خواب را می گویم -
از چشم های من می گریزد
کاش دوست می داشتم
عصاکش کوری دیگر باشم
در دغدغه های ,
رفتن ها
و آمدن ها
و سقوط کردن
در چاه ویلی ,
که بر سر راه من سبز می شد
از صد گذشته ام
از هزار گذشته ام
از صدهزار گذشته ام
دیگر شمردن را هم ,
به نسیان خواب های ندیده سپرده ام
اما هنوز باز است
چشم هایی که ,
می بیند افول ستاره ها را
اما در فلق ,
انگار طلوع شکسته است
صبح نمی شود
صبح نمی شوم
و بسته نمی شود
این چشمانی که ,
جز خار نمی بیند
جز خاشاک نمی بیند !
کور شو
کور شو
چشمانی که هرگز یک بار ,
جهان را به صلح زیارت نکرد
نگاهی که هیچ گاه ,
بر سبزینه ها گشوده نشد
تنها سیاهی دید
تنها بوی خون شنید
تنها ویرانی را ,
در وسعت دنیا
با چشمانی دید
که عاشق زیبایی بود !
خواب ,
خواب , ...
چشمانم را ,
از بیداری بگیر
تا آن لحظه ,
که وقتی گشوده می شود
صبح باشد
خورشید باشد
روشنی باشد
در جهانی که عشق نیست
همان بهتر ,
که چشمان من ,
به خواب ابدی فرو رود .
اکبر درویش . 25 دی ماه سال 1394

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر