۱۳۹۴ دی ۲۴, پنجشنبه

آمد از دور دورها

آمد
از دور دورها
در نگاهش ,
توهم دریا بود
اما نمی دید
من باران های موسمی را تجربه کرده ام
اما ,
نه قطره شدم
که در رود جاری شوم
نه آن رودخانه های خروشان ,
که دریا را به خواب می دیدند
به دریا رسیدند
خاطره اش خواب بود
بیدار نمی شد
و هرگز یک سحرگاه را ,
در مخیله اش نقاشی نکرده بود
از این سان شد که :
هیچ فصلی را به یاد نیاورد
که من با بهار آغاز شده باشم
تمام پاییزهای تکراری را ,
مرا برگ ریزان دیده بود
تا زمستان های یخ بندان
که زمین آن چنان منجمد می شد
که نه به دور خورشید می چرخید
نه به دور خودش
تا جوانه ها قتل عام شدند
و پرستوهای مهاجر
در کوچ دسته جمعی ,
مرگ را صدا کردند !
رقصیدم
دیوانه وار رقصیدم
تند و تند
تا همه را به رقص وادارم
روایت بود :
رقص ,
بادها را به وزیدن می خواند
ابرها منسجم می شوند
و باران را سرود می کنند
اما ,
دریغا ,
هنوز در نگاهش توهم دریا بود
حتی تا پای مرگ رقصیدن
نه باد را صدا کرد
نه ابر را به باران خواند
نه به دریا راهی گشوده شد ...
بگذریم
من نه ماهی ها را ,
به جشن تورها
دعوت کرده ام
نه گل ها را ,
به فصل بهار ,
جوانه زده ام
تنها فرو رفته ام
فرو رفته ام
در یک گودال خشک بی انتها
که صدایی در ته آن
به گوش می رسید :
سراب
سراب
پایان این خراب آباد !!
اما ,
بگویم :
رنگین کمان ها را هم به خواب دیده ام
وقتی که باران بند می آمد
و آن کس که می گفت :
- زندگی یعنی امید
و در منجلاب ناامیدی غرق شد !
چه ریاضت وحشیانه ای
خودم را مثله می کنم
تا بگویم همه چیز دروغ بوده است
اما آیا آن روز هم
که خورشید از مغرب طلوع کرد ,
دروغ بوده است !؟
جرقه ای زد
برقی پرید
و من وسعت دریا را ,
خارج از توهم ها
بعد از آن شب
به رویا بردم
و هر روز با این رویا زندگی می کنم
و هر روز با این رویا می میرم
آمد
از دور دورها
اما در نگاهش ,
تبلور دریا بود
و دیدم که آن غریبه ,
در مه گم شد !
اکبر درویش . 22 دی ماه سال 1394

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر