۱۳۹۴ بهمن ۲, جمعه

مشق های خط خطی

مشق های خط خورده ام
در جلوی چشمانم ,
در یک صف ایستاده ,
رژه می روند
یادم می آید
دیگر دست هایم نمی نوشتند
ترس هایم می نوشتند !
و این ترس ها ,
بزرگ شد ... بزرگ شد ... بزرگ شد ...
تا بزرگ شدیم
یادم نیست
اولین سیلی را ,
از معلم خوردم
در خانه خوردم
یا در کوچه و خیابان !؟
اما گونه ام آن چنان سرخ شد
که هنوز وقتی می ترسم ,
سرخ و سفید می شوم
و عرق می کنم !
بعد از آن ,
به جای بوسه ی مادر ,
سیلی های روزگار بر گونه ام نشست
و جای دست نوازش پدر ,
هر دست که دستانم را گرفت
مرا به زمین انداخت
و آن چنان دست ها به من هجوم آوردند
که انگار ,
پروانه ای را در لای کتاب
به صلیب می کشند !
و این ترس ها ,
آن چنان بزرگ شد
آن چنان بزرگ شد
تا تمام دنیای مرا فرا گرفت !
از نگاه همه می گریختم
تا یاد بگیرم
اعتماد چیز خوبی نیست
و وقتی دست هایت را
به دست کسی می دهی ,
باید به انتظار فاجعه بنشینی
چه می گویم !؟
انگار دفترچه ی خاطراتم ورق می خورد
دفتری که دیگر ورق هایش ,
زرد و پوسیده شده است
اما دردی که از آن روزها
در حافظه ی من نشست ,
آن چنان رشد کرد
که دنیای مرا شخم زد
و من همه جا دیدم
که بذرهای ترس از هر گوشه جوانه می زند
ما را ترساندند
تا ساکت باشیم
تا حرف نزنیم
تا گوشه ای کز کنیم
و همه ی عقده ها را
در خود تلنبار سازیم
و ما با ترس های مان زندگی کردیم
و بزرگ شدیم
گوش شنونده نبود
تنها زبان هایی بودند
که یکسره به نصیحت گشوده می شدند
و آن چنان ما را ,
به زیر رگبار کلمات می گرفتند
که می خواستیم استفراغ کنیم
این اولین تجاوز بود
که از بالا ,
به ما نگاه کردند !!
به ما بارها وحشیانه تجاوز شد
بی آن که بتوانیم
از خود دفاع کنیم
یا از عمیق درد فریاد بکشیم
تنها سکوت کردیم
ترسیدیم
و در خود فرو ریختیم
ما در زیر دست و پاهایی له شدیم
که احساس ناجی گری ,
تمام فکر و ذکر کورشان را پر کرده بود
هنوز آن اولین بار
که فلک شدم را ,
از خاطر نبرده ام
ببین بعد از این همه سال
هنوز می لنگم
هنوز نمی توانم خوب و درست راه بروم
اینگونه بود
که راه درست و غلط را نتوانستم بفهمم
و هر گاه به راه افتادم
در راه افتادم !!
ما فقط می ترسیدیم
تا خودارضائی دیگران را
آلت فعل باشیم !
مشق های خط خورده ام را ,
که از جلوی چشمانم رژه می روند
نگاه می کنم
ما را مانند مشق های مان ,
خط خطی کردند
تا سر از میان خط ها در نیاوریم
و نپرسیم
چرا باید از خدا ترسید
چرا باید از معلم حساب برد
چرا باید از پدر ترسید
چرا باید از دیگران وحشت داشت !؟
و عشق ,
و محبت ,
در کجای کتاب های درسی جا دارد !؟
این گونه بود که به دنبال هر هواری به راه افتادیم
تا سرگردانی مان را ,
تا ناامیدی مان را ,
از چاله ها در آوریم
و در چاه بیندازیم
مشق های خط خورده ام را ,
پاره پاره می کنم
کاش می توانستیم
ترس های پابرجا مانده ی کودکی را
پاره کنیم
و به دوری بیندازیم !!
اکبر درویش . 30 دی ماه سال 1394

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر