۱۳۹۴ دی ۲, چهارشنبه

گرگ آمده است !!

رفتم
در زدم
هیچ دری باز نشد
باز هم در زدم
انگار که بر این دیوارهای بلند
هیچ دری نبود
و هیچ پنجره ای ,
در پشت آن ,
پسرک شوخ چشمی ننشسته بود
تا در کوچه ,
انتظار رفتن ساعت ها را ,
به تماشا بنشیند
و بادبادک های رها شده را
به دست آسمان بسپارد
و کبوترها ,
که در آسمان پرواز می کردند
یکباره به زمین سقوط کردند
تا بال های خونی خود را
در خاک پنهان کنند
عقاب ها که هیچگاه زمین را سجده نمی کردند ,
در گل و لای متعفن مرداب ها
سر بر سجاده مالیدند !
نگاه کن
پروانه ها بر گل های مصنوعی
مصلوب می شوند
و خیابان ,
که زمانی مسیری برای رفتن بود
به میدان جنگ سلام می کند
تا در پشت هر درخت کاج ,
مسلسل ها خود را آبیاری کنند
تا درخت ها به جای برگ ,
شلیک ها را به بهار پیوند زنند
دلم می خواهد آن چنان سکسکه کنم
تا خواب لرزان کوچه ها را ,
آشفته سازم
تا دریا را
با آخرین تهوع ,
بالا بیاورم
تا سیل شوم
و با خود ببرم
هر آن چه را که خاک نبرده است
شرمت باد
ای لحظه هایی که ,
من می خواستم نفس زدن هایم را ,
پشت شیشه ها ها کنم
اما یک نفر از پشت سر
فریاد زد :
ایست
ایست
ساعت ها از حرکت ایستاده اند
و پروازها ,
بر فراز منطقه ی ممنوعه
هر روز تکرار می شود
و من یکباره برگشتم
و چشم در چشم کسانی دوختم
که چون گرگ های هار ,
گوسفندان را دور می زدند
تا چوپان ها
باور کنند به جهان
هرگز هیچ گوسفندی نزیسته است
و آن کس که نگهبان خوبی نبوده است
به خواب صد هزار ساله فرو رفته است
کجاست
آن خیابانی که نامش یک بود
اما قطعه قطعه شد
و من در خیابان سیزدهم ,
به نحسی لحظه های انجماد سلام گفتم !؟
سلام ای سال های نحسی که با من شروع نشدید -
اما با من ادامه یافتید -
تا آن زمان که یکباره -
من از خواب پریدم -
و دیدم تمام خواب ها دروغ بوده است -
و با افسوس -
زیر لب گفتم :
ساعت ها در نیمه های شب -
از کار افتاده اند تا خورشید طلوع نکند !!
و گم شدند
آن سال هایی که دوست بودیم
آن سال هایی که عاشق بودیم
آن سال هایی که با هم بودیم
تا خیابان ها گسترده شدند
و بزرگ راه ها ,
راه ما را از هم جدا کردند
و دستی که می گفت دست می گیرد ,
در معبدی سر فرود آورد
که دست ها را قطعه قطعه می کردند
برویم
بی بهار
بی تابستان
چون پاییز فرو ریزیم
چون زمستان یخ ببندیم
تا شروع فصل درد
تا شیوع مرگ سرد
وقتی که طاعون ,
هر روز شهرها را قربانی می گیرد
من کوچ پرستوها را
با دام صیادان
هر روز به نگاه دیده ام
و شلیک گلوله ها را
در آسمانی به نهایت بغض
خواب دیده ام
و قسم می خورم
دیگر دروغ نمی گویم
گرگ آمده است
گرگ آمده است
و آن گوسفند قربانی ,
که کنون می خواهد شکار گرگ ها شود ,
من هستم !
اکبر درویش . اول دی ماه سال 1394


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر