۱۳۹۴ دی ۸, سه‌شنبه

ما را پیاده کنید ...

چه اشتباهی کردم
که چشمانم را بستم
عصا را به کناری گذاشتم
و دست های خود را
به دستانی نابلد سپردم
و سوار قطاری شدم
که مرا تا ایستگاه افول می برد !
از من بعید بود
این همه اشتباه
این همه تکرار اشتباه
وقتی که بارها دیده بودم
کسانی که سوار این قطار قدیمی شده اند ,
فرجام خوبی نداشته اند
و این قطار کهنه ,
مسافران خود را ,
قربانی می کند
تا تندتر به سوی مقصدش پیش برود
انگار ترمزهای دستی را دستکاری کرده اند
وگرنه من و هزاران کس دیگر ,
با دست های زخمی
بر روی پاهای شکسته ایستادیم
و با آخرین رمق
با سختی و دشواری ,
ترمز را کشیدیم
اما , ...
این قطار لعنتی
که بر روی ریل های زنگ زده ,
دیوانه وار پیش می رفت
لحظه ای توقف نکرد
و هر بار که ترمز را می کشیدیم
نه تنها قطار نمی ایستاد
که با قربانی کردن مسافرانی دیگر ,
سرعت بیشتری می گرفت
از ما بعید بود
این همه اشتباه
این همه تکرار اشتباه
اما ناآگاهی کور کننده ای
که ذهن و قلب مان را در خود گرفته بود ,
ما را که عینک ندیدن بر چشم زده بودیم
و سیاهی را از سپیدی تشخیص نمی دادیم
دست به دست هم داد
تا دست در دستان نابلدی بگذاریم
و سوار قطاری شویم
که در هر گردنه ,
که بر روی هر پل ,
تعدادی از ما را قربانی کند
تا سرعت بگیرد
و بی ما به سوی مقصد نامعلوم خود
پیش برود !
آقا !!
بلیط های ما از اعتبار افتاده است
لطفا در همین ایستگاه
ما را پیاده کنید
ما از خیر این سفر گذشته ایم
اما ایستگاه ها ,
تنها در پرتگاه هایی قرار داشت
که باید با سر به ته دره سقوط می کردیم
و مرگ ,
این نامهربان دوست داشتنی !
دهان گشوده بود
تا جسم های زخم خورده ی ما را
ببلعد
و زندگی کند
چه اشتباهی کردم
چه اشتباهی کردیم
چشمان مان را بستیم
و لحظه ای شک نکردیم
و اکنون باید با مرگ تدریجی خود
تاوان این اشتباه را بپردازیم .
اکبر درویش . 8 دی ماه سال 1394

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر