۱۴۰۲ مرداد ۶, جمعه

نمی بینی ؟



 

از چه تو می پرسی

که چرا غم دارم

نمبینی شوق را

در دلم کم دارم

بی پناه بی سنگر

در دل طوفاتم

بی رفیق و همدرد

رو به مرگ می رانم


راه من تا مسخ است

تا افول و سوختن

در عبث بی هوده

سنگ به درها کوفتن

هیچ دری اما باز

نشود پیش من

شب تاریک دل

نشود هیچ روشن


جز مصیبت هرگز

در شبم نوری نیست

چلچلرلغم بی نور

آسمانم خالی ست

خسته ی درد هستم

از توان افتاده

زخمی دست عشق

تکیه بر باد داده


پر ز خواستن اما

بی توانم ای داد

از نداشتن در دل

خفته است صد فریاد

رانده ی دست دوست

پیش پای دشمن

خنجر نامردی

رفته در قلب من


ای دریغا آری

زندگیم بی نمور است

جاده ی خوشبختی

از من و من دور است

نمی بینی ای دوست

دل من غم دارد

تو حریم خواستن

داشتنو کم دارد


اکبر درویش . سال 1364







هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر