ننویسندگی :
کاش خیلی چیزها دست خود آدمی بود و در خیلی موارد حق انتخاب داشتیم
به دنیا آمدن
کجا به دنیا آمدن
کجا زندگی کردن ...
نمی دانم ما اسیر دست جبر هستیم یا بازیچه ی دست انتخاب های نا آگاهانه و یا وقتی آگاهانه می خواهیم انتخاب کنیم چه گرداب ها و سراب هایی را در پیش پای خود داریم !
من آنقدر کاش در دلم دارم که اگر دلم کویر بود تمام درخت های کاش در دل من می روئیدند
گاهی باور نمی کنم حق انتخاب داشتن را و فکر می کنم همه چیز جبرا بر آدمی تحمیل می شود .
چند سال پیش یادم می آید در رامسر سوار مینی بوسی بودم که مسافری سوار شد حدودا 40 ساله با ریش انبوه و قیافه ای دردناک ... روی کتش مقوایی را سنجاق کرده بود و روی آن نوشته بود :
آقایون محترم . من زبان دارم ولی دلم نمی خواهد حرف بزنم . لطفا با من حرف نزنید .
نزدیک 40 سال از آن روزها می گذرد ولی هنوز چهره ی آن مرد و آن نوشته را بر خاطر دارم . همان موقع به حال او غبطه خوردم و پیش خود گفتم ای کاش من هم می توانستم دهانم را ببندم و سکوت کنم و دیگر هیچ نگویم . هنوز هم دوست دارم مانند آن مرد لاغر ژولیده ی غمگین پریشان باشم .
کاش گفتن را بلد نبودم
کاش لال به دنیا آمده بودم
کاش سکوت مهری می شد بر دهانم
کاش ...حداقل می شد دهان بندی می خریدم و هر وقت دوست داشتم بر دهانم می گذاشتم و روزه ی سکوت می گرفتم .
دردهای آدمی کم نیست و وقتی که هشیار و آگاه به حقایق می شوی دردهایت بیشتر و بیشتر می شود و طاقت و تحمل را از تو می گیرد .
افسوس که کاش ها چون زندانی برای من شده اند و بر دست و پایم زنجیر بسته اند تا باور کنم که من در جهان کاش ها زندگی می کنم !!
اکبر درویش
بازنویسی یک ننویسندگی
بهمن ماه سال 1392
کاش خیلی چیزها دست خود آدمی بود و در خیلی موارد حق انتخاب داشتیم
به دنیا آمدن
کجا به دنیا آمدن
کجا زندگی کردن ...
نمی دانم ما اسیر دست جبر هستیم یا بازیچه ی دست انتخاب های نا آگاهانه و یا وقتی آگاهانه می خواهیم انتخاب کنیم چه گرداب ها و سراب هایی را در پیش پای خود داریم !
من آنقدر کاش در دلم دارم که اگر دلم کویر بود تمام درخت های کاش در دل من می روئیدند
گاهی باور نمی کنم حق انتخاب داشتن را و فکر می کنم همه چیز جبرا بر آدمی تحمیل می شود .
چند سال پیش یادم می آید در رامسر سوار مینی بوسی بودم که مسافری سوار شد حدودا 40 ساله با ریش انبوه و قیافه ای دردناک ... روی کتش مقوایی را سنجاق کرده بود و روی آن نوشته بود :
آقایون محترم . من زبان دارم ولی دلم نمی خواهد حرف بزنم . لطفا با من حرف نزنید .
نزدیک 40 سال از آن روزها می گذرد ولی هنوز چهره ی آن مرد و آن نوشته را بر خاطر دارم . همان موقع به حال او غبطه خوردم و پیش خود گفتم ای کاش من هم می توانستم دهانم را ببندم و سکوت کنم و دیگر هیچ نگویم . هنوز هم دوست دارم مانند آن مرد لاغر ژولیده ی غمگین پریشان باشم .
کاش گفتن را بلد نبودم
کاش لال به دنیا آمده بودم
کاش سکوت مهری می شد بر دهانم
کاش ...حداقل می شد دهان بندی می خریدم و هر وقت دوست داشتم بر دهانم می گذاشتم و روزه ی سکوت می گرفتم .
دردهای آدمی کم نیست و وقتی که هشیار و آگاه به حقایق می شوی دردهایت بیشتر و بیشتر می شود و طاقت و تحمل را از تو می گیرد .
افسوس که کاش ها چون زندانی برای من شده اند و بر دست و پایم زنجیر بسته اند تا باور کنم که من در جهان کاش ها زندگی می کنم !!
اکبر درویش
بازنویسی یک ننویسندگی
بهمن ماه سال 1392
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر