ابر سیاه بی قرار من دیگه دریا نمی خوام
در پشت این شب سیاه خورشید فردا نمی خوام
من نمی خوام باز خودمو دلخوش کنم به رویاها
همینه زندگی ی من قصه و رویا نمی خوام
بد جوری دلتنگم
با خودم می جنگم
بدجوری دلتنگ از
این روزای لنگم
آرزوهام رفته به گور تو این روزای سرد و کور
زندگی زندون منه یه سلول خالی ز نور
هر چی که کاشته ام ببین به دست باد سپرده ام
درهای بسته می بینم تو جاده های بی عبور
بد جوری دلتنگم
با خودم می جنگم
بدجوری دلتنگ از
دنیای بی رنگم
چه امیدهایی که داشتم من به این روزهای خالی
گر گرفتند آرزوهام توی این شهر پوشالی
حالا دیگه برای من همه چیز شده یه کابوس
که رها شدن ز چنگش شده رویای محالی
بد جوری دلتنگم
با خودم می جنگم
بدجوری دلتنگ از
این روزای سنگم
اکبر درویش . آبان سال 1384
در پشت این شب سیاه خورشید فردا نمی خوام
من نمی خوام باز خودمو دلخوش کنم به رویاها
همینه زندگی ی من قصه و رویا نمی خوام
بد جوری دلتنگم
با خودم می جنگم
بدجوری دلتنگ از
این روزای لنگم
آرزوهام رفته به گور تو این روزای سرد و کور
زندگی زندون منه یه سلول خالی ز نور
هر چی که کاشته ام ببین به دست باد سپرده ام
درهای بسته می بینم تو جاده های بی عبور
بد جوری دلتنگم
با خودم می جنگم
بدجوری دلتنگ از
دنیای بی رنگم
چه امیدهایی که داشتم من به این روزهای خالی
گر گرفتند آرزوهام توی این شهر پوشالی
حالا دیگه برای من همه چیز شده یه کابوس
که رها شدن ز چنگش شده رویای محالی
بد جوری دلتنگم
با خودم می جنگم
بدجوری دلتنگ از
این روزای سنگم
اکبر درویش . آبان سال 1384
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر