۱۳۹۲ فروردین ۱۲, دوشنبه

قصه ی مرداب

"*****قصه ی مرداب *****

خواب یه ماهی دیدم ماهی تنگ بلور
خسته از خواب دیدن خواب های دریای دور

وای که خسته بودم خواب بی خوابی بود
توی خواب های من شب ها مهتابی بود
آخه خواب می دیدم دنیا آفتابی بود
توی خواب های من همه چیز آبی بود

ماهی تنگ بلور تنگ تنهایی شکست
رفت و رفت و رفت و رفت حتی از چشمه گذشت
رفت و تا رویا رسید رفت و تا دریا رسید
پشت شب های سیاه رفت و تا فردا رسید

خواب ماهی دیدم اما افسوس خواب بود
دنیای بیداری قصه ی مرداب بود ...
خواب ماهی دیدم اما افسوس خواب بود
قصه ی بیداری مرگی در گرداب بود ...

اکبر درویش. بهار سال 1391

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر