می خواستم
بلوغ را ,
در جشن آبی ی بادبادک ها ,
شکوفه باران کنم
اما ,
رویای بلوغ مرا ,
تو به میهمانی ی کرکس ها بردی
و آن دست ,
که ضربه را فرود آورد
همان دستی بود
که من عاشقانه ,
دوستش می داشتم
زود بود
رویاهای من ,
هنوز ,
خیس بود
زود بود
این طوفانی ,
که از راه رسید
تا تمام رویاهای مرا ,
به انهدام تاریکی ,
پیشکش کند
و بلوغ مرا ,
تا گرداب ها و طوفان ها ,
آذین ببندد
باران تو هم ,
حتی ,
رحمت نبود
برکت نبود
من هنوز ,
خواب خورشیدی را می دیدم
تا رویاهای خیس مرا ,
گرم کند
خورشیدی ,
که از بودن من ,
رخت بربست
اکنون ,
چقدر همه چیز سرد است
و هیچ چیز نمی تواند
این آغوش سرد مرا ,
گرم کند .
اکنون ...!؟؟
اکبر درویش . فروردین ماه سال 1392
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر