۱۳۹۲ فروردین ۳۰, جمعه

مرز بی پایان دیوارها...

پنجره ای ,
می خواستم
و خورشیدی
و افسوس ,
رسیدم
به مرز بی پایان دیوارها ...

اکنون ,
چه بسیار سال ها ,
که در این دیوارآباد ,
خواب یک پنجره
و یک خورشید را ,
هر شب ,
کودکانه ,
به تماشا می نشینم .

ای رویاهای همه باکره ,
در کدامین فصل انحطاط ,
به خون نشستید
که پنجره ها شکستند
و خورشید ,
خاموش شد
و هر بهار ,
به جای گل ,
دیوار رویید !!؟

اکبر درویش . فروردین سال 1392

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر