....................{ قصه ی من }..................
این مرغ چنان گیر است این مرغ چنان خسته ست
کز خستگی ایام بال و پرش بسته ست
رحمی به من ای صیاد این مرغ اسیر توست
با پای خودش آمد زیرا که گیر توست
تو ناجی من هستی هر چند قفسم باشی
رام تو و در دامم تا در نفسم باشی
عادت کرده ام ای داد بر دیدن تو صیاد
با دیدن چشم تو این مرغ به دام افتاد
آزادی من این است در دام تو من باشم
زنده مانده ام صیاد که رام تو من باشم
بر خیز و تو خونم ریز اما مگشا این بند
قربانی تو هستم با این آخرین لبخند
این مرغ چنان گیر است این مرغ چنان خسته ست
کز خستگی ایام بال و پرش بسته ست
رحمی به من ای صیاد این مرغ اسیر توست
با پای خودش آمد زیرا که گیر توست
تو ناجی من هستی هر چند قفسم باشی
رام تو و در دامم تا در نفسم باشی
عادت کرده ام ای داد بر دیدن تو صیاد
با دیدن چشم تو این مرغ به دام افتاد
آزادی من این است در دام تو من باشم
زنده مانده ام صیاد که رام تو من باشم
بر خیز و تو خونم ریز اما مگشا این بند
قربانی تو هستم با این آخرین لبخند
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر