ننویسندگی :
دلم می خواهد فرار کنم ... بگریزم ...از همه چیز ... از همه کس ...حتی از خودم...
دلم می خواهد جایی بروم که هیچکس نباشد
دلم می خواهد جایی بروم که خدا هم نباشد ...
سکوت ...
سکوت ...
دلم برای سکوت تنگ شده است
دلم برای اون پسر بچه ای که یک روز در خیابان گم شد و دیگر هیچ گاه پیدا نشد تنگ شده است ...
دلم برای خودم تنگ شده است ..
برای اون پسر بچه ی لاغر ضعیف بی پناه تنهای ساده ی غمگینی که ترس در چشمانش خانه کرده بود و در جستجوی یک آشنا به نگاه ها خیره می شد
و ترس...ترس ...
تمام زندگی اش را ترس گرفته بود !!
پسر بچه ای که بهترین دوستانش گل های حسن یوسف بودند و درد دل هایش را فقط ماهی های آب انبار می شنیدند و تنها در مدرسه بود که دیده می شد ..
پسر بچه ای که به تمام بچه هایی که دست پدرشان را گرفته بودند حسودی می کرد ...
و احساس می کرد هیچ کس او را نمی فهمد .. هیچ کس او را درک نمی کند ..که بسیار تنهاست .. که بسیار ناشناخته است ..که همه چیز و همه کس را غریب می دانست .. که فکر می کرد دنیا جای او نیست ..او را اشتباه به این دنیا آورده اند ..
دلم می خواهد به جایی بروم ..خلوت ..سکوت ...تنهایی .. به دنبال خودم ..به جستجوی کودکی که گم شد .. و دیگر هیچگاه پیدا نشد ..
ننویسندگی
دلم گرفته است
دیگر حتی آغوشی را نمی خواهم که سر بر آن بگذارم و گریه های درد سر دهم و حتی دست های نوازشگر هیچکسی را هم نمی خواهم ..
خودم را می خواهم ..
خود ساده ی خوب زلال کودکی ام را.. قبل از آن که گم شوم ...
به ساعاتی برای تنها ماندن در یک مکان خلوت و زیبا در دل طبیعت نیازمندم تا سر بر آغوش خودم بگذارم و برای خودم گریه کنم ..
دلم می خواهد فرار کنم ... بگریزم ...از همه چیز ... از همه کس ...حتی از خودم...
دلم می خواهد جایی بروم که هیچکس نباشد
دلم می خواهد جایی بروم که خدا هم نباشد ...
سکوت ...
سکوت ...
دلم برای سکوت تنگ شده است
دلم برای اون پسر بچه ای که یک روز در خیابان گم شد و دیگر هیچ گاه پیدا نشد تنگ شده است ...
دلم برای خودم تنگ شده است ..
برای اون پسر بچه ی لاغر ضعیف بی پناه تنهای ساده ی غمگینی که ترس در چشمانش خانه کرده بود و در جستجوی یک آشنا به نگاه ها خیره می شد
و ترس...ترس ...
تمام زندگی اش را ترس گرفته بود !!
پسر بچه ای که بهترین دوستانش گل های حسن یوسف بودند و درد دل هایش را فقط ماهی های آب انبار می شنیدند و تنها در مدرسه بود که دیده می شد ..
پسر بچه ای که به تمام بچه هایی که دست پدرشان را گرفته بودند حسودی می کرد ...
و احساس می کرد هیچ کس او را نمی فهمد .. هیچ کس او را درک نمی کند ..که بسیار تنهاست .. که بسیار ناشناخته است ..که همه چیز و همه کس را غریب می دانست .. که فکر می کرد دنیا جای او نیست ..او را اشتباه به این دنیا آورده اند ..
دلم می خواهد به جایی بروم ..خلوت ..سکوت ...تنهایی .. به دنبال خودم ..به جستجوی کودکی که گم شد .. و دیگر هیچگاه پیدا نشد ..
ننویسندگی
دلم گرفته است
دیگر حتی آغوشی را نمی خواهم که سر بر آن بگذارم و گریه های درد سر دهم و حتی دست های نوازشگر هیچکسی را هم نمی خواهم ..
خودم را می خواهم ..
خود ساده ی خوب زلال کودکی ام را.. قبل از آن که گم شوم ...
به ساعاتی برای تنها ماندن در یک مکان خلوت و زیبا در دل طبیعت نیازمندم تا سر بر آغوش خودم بگذارم و برای خودم گریه کنم ..
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر