۱۳۹۲ فروردین ۶, سه‌شنبه

دردهای انسانی

دردهای انسانی
************
من , 
نه مرد مردستان هستم 
و نه می توانم 
این چنین بودن را 
تحمل کنم !

دریغا ,
از پای افتاده ام ...

و هر دست که دست مرا گرفت ,
خنجر را از پشت فرود آورد
و هر قبله ای که
به سوی آن نماز خواندم
سیاه شد ...

دیگر هیچ قصه ای نمی تواند مرا به خواب خوش فرو برد
اکنون که شب ها از سحر خالی شده اند..

اما نمی توانم
این چنین بودن را ,
تحمل کنم ...

اکبر درویش

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر