فی البداهه گویی در سوگ فریدون فرخ زاد که بسیار دوستش داشتم و چه صادقانه مرا باور داشت :
سکوت شبانه ,
بارها و بارها با آواز تو شکست
ای آوازه خوان عاشق
که می خواندی از عشق
صدای عشق در تو جاری بود
تو شوق رسیدن داشتی
رسیدن به آبشار
و حماسه شدن ...
آن چنان که پرنده پرواز را دوست می داشت ...
و هیچکس نمی خواست حرف های تو را باور کند
تا بار تنهائی هایت را سبکتر کند ...
همخون تنی ی تو ,
پیش از این با طنین فریاد اعلام کرده بود :
_ پرنده ای که مرده بود بمن پند داد که پرواز را بخاطر بسپار !
من هم اکنون دلم گرفته است
من هم اکنون می دانم کسی مرا به آفتاب معرفی نخواهد کرد
که کسی مرا به میهمانی ی گنجشک ها نخواهد برد
اما همه جا جار زدی
چون همخون تنی ی خود :
_ پرنده مردنی ست
پرواز را بخاطر بسپار
راست می گفتی :
_ برف زمستان ؟ چه بی حاصل !؟
دریغ و درد
_ اندوه باران ؟ چه بی حاصل !؟
دیدی کسی نیامد تا سینمای فردین را تقسیم کند
دیدی کسی نیامد تا شربت سیاه سرفه را تقسیم کند
دیدی کسی نیامد تا باغ ملی را تقسیم کند
دیدی کسی نیامد تا مزه ی پپسی را تقسیم کند
تا سهم ما را هم بدهد !!
هنوز هم من می خواهم گیس های دختر سید جواد را بکشم !
اکنون ,
من و هزاران هزار رهگذر دیگر ,
ایستاده ایم در خط شامگاه
و همه با فریادی از درون می خوانیم :
_ با صدای رفتنت ستاره افتاد و مرد
ترس تنهائی اومد همه ی فکرمو برد
آخه عادتم نبود بتونم تنها باشم
طاقت آوردن من کار سختی شد واسه م.....
سکوت شبانه ,
بارها و بارها با آواز تو شکست
ای آوازه خوان عاشق
که می خواندی از عشق
صدای عشق در تو جاری بود
تو شوق رسیدن داشتی
رسیدن به آبشار
و حماسه شدن ...
آن چنان که پرنده پرواز را دوست می داشت ...
و هیچکس نمی خواست حرف های تو را باور کند
تا بار تنهائی هایت را سبکتر کند ...
همخون تنی ی تو ,
پیش از این با طنین فریاد اعلام کرده بود :
_ پرنده ای که مرده بود بمن پند داد که پرواز را بخاطر بسپار !
من هم اکنون دلم گرفته است
من هم اکنون می دانم کسی مرا به آفتاب معرفی نخواهد کرد
که کسی مرا به میهمانی ی گنجشک ها نخواهد برد
اما همه جا جار زدی
چون همخون تنی ی خود :
_ پرنده مردنی ست
پرواز را بخاطر بسپار
راست می گفتی :
_ برف زمستان ؟ چه بی حاصل !؟
دریغ و درد
_ اندوه باران ؟ چه بی حاصل !؟
دیدی کسی نیامد تا سینمای فردین را تقسیم کند
دیدی کسی نیامد تا شربت سیاه سرفه را تقسیم کند
دیدی کسی نیامد تا باغ ملی را تقسیم کند
دیدی کسی نیامد تا مزه ی پپسی را تقسیم کند
تا سهم ما را هم بدهد !!
هنوز هم من می خواهم گیس های دختر سید جواد را بکشم !
اکنون ,
من و هزاران هزار رهگذر دیگر ,
ایستاده ایم در خط شامگاه
و همه با فریادی از درون می خوانیم :
_ با صدای رفتنت ستاره افتاد و مرد
ترس تنهائی اومد همه ی فکرمو برد
آخه عادتم نبود بتونم تنها باشم
طاقت آوردن من کار سختی شد واسه م.....
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر