۱۳۹۲ فروردین ۶, سه‌شنبه

دلقک


دلقک روی سیرک تو نبین می خندد
دل او پردرد است او ز درد می گرید
خسته و غمگین است بی کس و بی همدرد
زیر خنده هایش خفته است بار درد
اما هستی از او این چنین می خواهد
گر چه می خنداند اما خود می نالد
زیر هر لبخندش صد مصیبت خواب است
دل ساده لوحش خسته و بی تاب است
از تمام هستی او همین را دارد
که بخنداند خلق اما خود اشگ بارد
تشنه ی همدردی ست که با او بنشیند
در ورای خنده گریه هایش بیند
بی کس و بی خویش است از تبار خفت
کوله بارش بر دوش در دیار غربت
همه می بینند او که دارد می خندد
اما کیست قلبش را به دل او بندد
دلقک روی سیرک آرزویش مرگ است
عمری است مردن را شده از جان پابست
میل رفتن دارد چون غریب و تنهاست
چون که در این بودن بی امید بی همپاست .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر