تمام شیرینی ی زندگی ی من -
درست از زمانی تلخ شد -
که من فهمیدم : ( هستم )
وباید زندگی کنم
باید بر این ویرانه ها بنایی تازه را بسازم
تا وقتی نمی فهمیدم ,
هیچ انتظار غریبی ,
مرا به سوسوی روشنایی های دور نمی برد !
ناگاه ,
دست دراز کردم
و میوه ی ممنوع را گرفتم
و در دهان گذاشتم
و در خود فرو دادم
ناگهان چشم هایم باز شد
فهمیدم
شناختم
آگاه شدم
و ... ناگاه رنج عریان بودن ,
مرا به زوایای پنهان زندگی کشاند ...
درست از زمانی تلخ شد -
که من فهمیدم : ( هستم )
وباید زندگی کنم
باید بر این ویرانه ها بنایی تازه را بسازم
تا وقتی نمی فهمیدم ,
هیچ انتظار غریبی ,
مرا به سوسوی روشنایی های دور نمی برد !
ناگاه ,
دست دراز کردم
و میوه ی ممنوع را گرفتم
و در دهان گذاشتم
و در خود فرو دادم
ناگهان چشم هایم باز شد
فهمیدم
شناختم
آگاه شدم
و ... ناگاه رنج عریان بودن ,
مرا به زوایای پنهان زندگی کشاند ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر