منتظر نیستم
فقط نگاه می کنم
از پشت چشم های خسته ام
به زندگی
و این روزهای درد
که می آیند و می روند
و هیچکس نمی داند
چه اندوه غریبانه ای
روز به روز در من
رشد می کند و بزرگ می شود
منتظر نیستم
هیچ کس را
حتی خدا را
که لبخندهایش را
دریغ کرد
تا من
ترسان و لرزان
سر بر زانوی درد بگذارم
و گریه هایم را
حتی از خود
پنهان کنم
منتظر نیستم
این ظلم بزرگ را
باور کرده ام
تا گوشه ی چشمی
به عدالت نداشته باشم
منتظر نیستم
باور کنید
قربانی شده ام ...
اکبر درویش . اردی بهشت سال 1350
از شعرهای شانزده سالگی
فقط نگاه می کنم
از پشت چشم های خسته ام
به زندگی
و این روزهای درد
که می آیند و می روند
و هیچکس نمی داند
چه اندوه غریبانه ای
روز به روز در من
رشد می کند و بزرگ می شود
منتظر نیستم
هیچ کس را
حتی خدا را
که لبخندهایش را
دریغ کرد
تا من
ترسان و لرزان
سر بر زانوی درد بگذارم
و گریه هایم را
حتی از خود
پنهان کنم
منتظر نیستم
این ظلم بزرگ را
باور کرده ام
تا گوشه ی چشمی
به عدالت نداشته باشم
منتظر نیستم
باور کنید
قربانی شده ام ...
اکبر درویش . اردی بهشت سال 1350
از شعرهای شانزده سالگی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر