۱۳۹۲ آبان ۲۶, یکشنبه

منتظر نیستم

منتظر نیستم
فقط نگاه می کنم
از پشت چشم های خسته ام
به زندگی
و این روزهای درد
که می آیند و می روند
و هیچکس نمی داند
چه اندوه غریبانه ای
روز به روز در من
رشد می کند و بزرگ می شود

منتظر نیستم
هیچ کس را
حتی خدا را
که لبخندهایش را
دریغ کرد
تا من
ترسان و لرزان
سر بر زانوی درد بگذارم
و گریه هایم را
حتی از خود
پنهان کنم

منتظر نیستم
این ظلم بزرگ را
باور کرده ام
تا گوشه ی چشمی
به عدالت نداشته باشم

منتظر نیستم
باور کنید
قربانی شده ام ...

اکبر درویش . اردی بهشت سال 1350
از شعرهای شانزده سالگی


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر