سقراط را ,
دوست دارم
بیشتر از افلاطون
با ارسطو
نه زیاد
چنگی به دل نمی زند
اما تا دلت بخواهد
کنفوسیوس را
در نوشته هایش می جویم
به گونه ای بودایی هستم
اما نه بودایی
که بودا هم بودایی نبود
اما مانی را
چه بسیار شب ها
در تنهایی هایم
در زبورش جستجو کرده ام
و اسطوره ی قلبم
روزگاری مزدک بوده است
هر چند همراه عیسی
ناصره را گشته ام
و حتی بعداز شام آخر
همراه او
همراه صلیب
تا اوج جلجتا رفته ام
مصلوب شده ام
اما مسیحی نیستم
من عیسای اسیر وسوسه شده ی کازانتزاکیس را
بیشتر دوست می دارم
تا عیسای کلیسا را
و اگر سارتر می توانست یک عیسای دیگر باشد
و یا مارکس ,
اگر مارکس می توانست رنج های فرانسیس را
باور کند
شاید من امروز
همصدا با یهودا
عیسا را به قیامی تازه می خواندیم
اما
نه لنین قلب مادر ترزا را دارد
نه عیسا کتاب سرمایه را
و چه مصیبت ها کشیده است ژاندارک
و حتی دانو
که سخت در آتش سوخت
اما من هم همراه گالیله
در کلیسا
به محاکمه کشیده شدم
روزگاری که شیخ اشراق
یا بایزید بسطامی
و یا حتی سهروردی
قلب مرا به آتش می کشید
گذشته است
حلاج نبوده ام
تا قلب من ندای اناالحق سر دهد
هرچند آن گلی که شبلی پرتاب کرد
از تمام سنگ ها
مرا بیشتر به درد آورد
و شمع هایی که عین اقضات را سوزاند
قلب مرا نیز مجروح کرد
ولیک چون زرتشت
از نیکی گفتار و نیکی کردار و نیکی رفتار
سرودها ساختم
من سال ها
با تمام مردم دنیا زجر کشیده ام
جنگیده ام
زخم خورده ام
و به اعدام محکوم شده ام
من بارها مرده ام
از سیاهان آفریقا بپرسید
از سرخپوستان آمریکا بپرسید
از برده های مصر بپرسید
و کشته شدگان جنگ های صلیبی
من سال ها رنج برده ام
از کودکان گرسنه بپرسید
از زخمی های شکنجه بپرسید
واز اسیران سیاهچال
روزگاری که فرعون ها بر جهان حکومت می کردند
حکومت های دیکتاتوری
نسل کشی های بی رحمانه
اعدام های دسته جمعی
و تفتیش عقاید قرون وسطی
همه گذشته است
داستان های زیادی داشته ام
از آشوب ها گذشته ام
و منجیان بسیاری را دیده ام
بگذریم
هنوز هم سقراط را دوست دارم
شاید برای همین است
که اکنون
جام زهری را که او نوشید
در دست دارم .
اکبر درویش . 9 آبان ماه سال 1392
دوست دارم
بیشتر از افلاطون
با ارسطو
نه زیاد
چنگی به دل نمی زند
اما تا دلت بخواهد
کنفوسیوس را
در نوشته هایش می جویم
به گونه ای بودایی هستم
اما نه بودایی
که بودا هم بودایی نبود
اما مانی را
چه بسیار شب ها
در تنهایی هایم
در زبورش جستجو کرده ام
و اسطوره ی قلبم
روزگاری مزدک بوده است
هر چند همراه عیسی
ناصره را گشته ام
و حتی بعداز شام آخر
همراه او
همراه صلیب
تا اوج جلجتا رفته ام
مصلوب شده ام
اما مسیحی نیستم
من عیسای اسیر وسوسه شده ی کازانتزاکیس را
بیشتر دوست می دارم
تا عیسای کلیسا را
و اگر سارتر می توانست یک عیسای دیگر باشد
و یا مارکس ,
اگر مارکس می توانست رنج های فرانسیس را
باور کند
شاید من امروز
همصدا با یهودا
عیسا را به قیامی تازه می خواندیم
اما
نه لنین قلب مادر ترزا را دارد
نه عیسا کتاب سرمایه را
و چه مصیبت ها کشیده است ژاندارک
و حتی دانو
که سخت در آتش سوخت
اما من هم همراه گالیله
در کلیسا
به محاکمه کشیده شدم
روزگاری که شیخ اشراق
یا بایزید بسطامی
و یا حتی سهروردی
قلب مرا به آتش می کشید
گذشته است
حلاج نبوده ام
تا قلب من ندای اناالحق سر دهد
هرچند آن گلی که شبلی پرتاب کرد
از تمام سنگ ها
مرا بیشتر به درد آورد
و شمع هایی که عین اقضات را سوزاند
قلب مرا نیز مجروح کرد
ولیک چون زرتشت
از نیکی گفتار و نیکی کردار و نیکی رفتار
سرودها ساختم
من سال ها
با تمام مردم دنیا زجر کشیده ام
جنگیده ام
زخم خورده ام
و به اعدام محکوم شده ام
من بارها مرده ام
از سیاهان آفریقا بپرسید
از سرخپوستان آمریکا بپرسید
از برده های مصر بپرسید
و کشته شدگان جنگ های صلیبی
من سال ها رنج برده ام
از کودکان گرسنه بپرسید
از زخمی های شکنجه بپرسید
واز اسیران سیاهچال
روزگاری که فرعون ها بر جهان حکومت می کردند
حکومت های دیکتاتوری
نسل کشی های بی رحمانه
اعدام های دسته جمعی
و تفتیش عقاید قرون وسطی
همه گذشته است
داستان های زیادی داشته ام
از آشوب ها گذشته ام
و منجیان بسیاری را دیده ام
بگذریم
هنوز هم سقراط را دوست دارم
شاید برای همین است
که اکنون
جام زهری را که او نوشید
در دست دارم .
اکبر درویش . 9 آبان ماه سال 1392
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر