۱۳۹۲ آذر ۸, جمعه

چشمهایت


برقرار باد


این زیباترین ترانه را


پرواز را به خاطر بسپار

پرواز
پرواز ...

آزاد شدن
رها گشتن
میله های قفس را شکستن
در وسعت بی انتهای آسمان
بی مرزی را
تجربه کردن ...

" پرواز را
به خاطر بسپار " *

اکبر درویش . سال 1352
از شعرهای 18 سالگی

* _ فروغ فرخ زاد

کوتاه گویی های عاشقانه

کوتاه گویی های عاشقانه

1_
می آیی
درخت ها
شکوفه می دهند
بهار می شود .

2_
مهربان
صدای تو
آواز جاری آب هاست .

3_
عطر نفس هایت
بهار را
جار می زند ...

4_
باز کن
چشمانت را
زندگی آغاز می شود .

5_
نگاه تو
سرخ می کند
گونه ی رنگین کمان ها را
از شرم !

6_
کلامی بگو
تا واژه ها
شعر شوند .

7_
دستانت
اعتماد را
اعتبار می بخشد .

8_
زیبا می بینم
زندگی را
در کنار تو ...

9_
آغوش تو
سنگر امنیت من
رویاها را
زیباتر کن !

10_
چشم های تو
زیباترین شعرهای عاشقانه را
شاعر می شود .

11_
برقرار باد
قلبی که
از عشق می طپد .

12_
گوش می کنم
صدای قلب تو را
این زیباترین ترانه را ...

اکبر درویش . پاییز سال 1392

چه خورشیدی چه دریایی !؟

چه خورشیدی
چه دریایی
زمانی که 
تو تنهایی !؟

اکبر درویش . سال 1352
از شعرهای هیجده سالگی

۱۳۹۲ آذر ۷, پنجشنبه

زمان رستن


آغوش تو


در کنار تو


دستانت


صدای تو


می آیی


عشق یعنی ...


۱۳۹۲ آذر ۵, سه‌شنبه

رندانه

جانانه بنوشیم می
رندانه بنوشیم می
هشیاری ما مستی ست
مستانه بنوشیم می

با می به شعف رفتم
تا شور و شرف رفتم
عاقل شده ام با می
من راه خلف رفتم

بی نوبت و صف رفتم
مستانه ز کف رفتم
رقصیدم و صدباره
بی تمبک و دف رفتم

آن مستی آن دنیا
ارزانی جام ما
این نقد بگیر از من
بگذر از آن رویا

جانانه بنوشیم می
رندانه بنوشیم می
هشیاری ما مستی ست
مستانه بنوشیم می

از می به شعف رفتم
با عزم و هدف رفتم
پنهان ز نگاه غیر
چون در به صدف رفتم

باقی شده ام با می
از این می پی در پی
هشیاری من هرگز
بی مستی نگردد طی

آن روضه ی رضوان را
بفروش به این دنیا
خوش باش دمی با می
فارغ ز غم فردا

جانانه بنوشیم می
رندانه بنوشیم می
هشیاری ما مستی ست
مستانه بنوشیم می

اکبر درویش . پاییز سال 1392


پدر سوخته چشات

از : همینجوری ها

به بین چشمات سقلمه می زنه هی
یه من می گه بنوش از جام من می
همینجوری آخه مست و خرابم
از این عشقی که با تو می کنم طی

عزیز چشمات چقدر شیطونی داره
منو تو دام خود زندونی داره
پدر سوخته آخه حالیش نمی شه
هزار تا کشته و قربونی داره

پدر سوخته نگاهت خیلی رنده
اگر چه خوشگل و ناز و لونده
تا میام تو چشات جایی بگیرم
در چشماتو مژگونت می بنده

چشات آتیش زده بر تار و پودم
به بین بدجوری سوزونده وجودم
طبیبا مرهمی بر درد من کو
گرفته گر همه بود و نبودم

چشات صیاده من آهوی دامم
دو تا چشمات منو کرده چه رامم
خودم صید توام خواهی نخواهی
اگر باور کنی دنیاس به کامم

توی چشمات مگر نیزه و سنگه
که دائم با نگاه من به جنگه
خودم کشته ی چشماتم عزیزم
رها کن تیر خود نیزه ت قشنگه

اکبر درویش . پاییز سال 1392


آواز مرا بشنو

آواز مرا بشنو
من نیست دگر جز تو
من مرده است دیری
تا زنده شود از نو

ای تو همه تو ای تو
من نیست به جز رهرو
در مردن خود مانده
تا زنده شود از تو

این من همه من این من
از عشق تو شد روشن
عریان شده ام از خود
عریان شده ام از تن

ای من همه من ای من
آتش تو برن بر تن
من تو شده ام من تو
پر از عطش بودن

این نعره ی مستی را هر جا به صدا گفتند
طوفان به پا کردند چون درد مرا گفتند
دیدم همه آغازیم سر بسته و چون رازیم
چون از تو و ما گفتند چون از من و ما گفتند .

اکبر درویش . آبان ماه سال 1392

پاییز را دوست دارم

پاییز را ,
دوست می دارم
هر چند زرد می شوم
می ریزم
عریان می شوم
می دانم اما
بعد از این عریانی
بعد از این خواب زمستانی ,
دوباره جوانه می زنم
دوباره سبز می شوم

پاییز را ,
دوست می دارم
زیرا در این فصل ,
می توانم خود را
از کهنگی ها جدا کنم
تا برای نو شدن
انتظارها را
صدا کنم

پاییز را ,
دوست می دارم
و این پیام زیبایش را :
از خود مردن
تا از بهار زنده شدن
تازه شدن
نو شدن

پاییز را ,
دوست می دارم
ای پاییز دوست داشتنی
مرا سخت در آغوش بگیر
مرا عریان کن
مرا برهنه کن
تا برهنه
از کولاک های زمستان بگذرم
آبدیده شوم
سخت شوم
تا در بهار
دوباره از نو احیا شوم

پاییز را ,
دوست می دارم
که عاشقانه در گوش من
نوید بهار را
زمزمه می کند .

اکبر درویش . آذر ماه سال 1386

پاییز را باور کن

پاییز را ,
باور کن
تا وقتی زمستان را
خطر می کنیم
در جاده های برفی
یخ نبندیم
تا در هجوم کولاک ها و طوفان ها
دست هم را
رها نکنیم

پاییز را ,
باور کن
باید سفر کنیم
و از این زمستان سخت
با امید گذر کنیم
تا نفس های بهار را
در رویش جوانه ها
شکار کنیم

پاییز را ,
باور کن
هیچ زمستانی ,
هر چند طولانی
قادر نیست بهار را
در یخ بندان خود
زندانی کند
هیچ سرمایی نخواهد توانست
آمدن بهار را ,
قربانی کند

پاییز را ,
باور کن
تا دست در دست هم
از این زمستان سخت ,
گذر کنیم
تا عاشقانه تر
به بهار سفر کنیم

پاییز را ,
باور کن
تا پایان زمستان
تا رسیدن بهار ...

اکبر درویش . آذر ماه سال 1386

نگاه تو ...


۱۳۹۲ آذر ۴, دوشنبه

زندگی آغاز می شود


کلامی بگو


عطر نفس هایت


می خواهم باور کنم

و هزاران سال پاییزها
بر گوش من زمزمه کردند
که بعد از هر زمستان ,
بهار می آید
و دریغا که من 
باور نکردم ...

و باز پاییز است
و باز پاییز است
و باز باد سرد پاییز
بر گوش من زمزمه می کند
این آواز قدیمی را

به انتظار نشسته ام
یاس هایم را
و امیدهای خسته ام را
و زیر لب می گویم
آیا این پاییز
چون جامه ی زمستان را به تن کند
بهار را نفس خواهد کشید !؟

می خواهم باور کنم .

اکبر درویش . مهرماه سال 1386


چشم هایت بستر واژه هاست

چشم هایت ,
بستر واژه هاست ...

نگاه کن که چگونه
در چشم های تو
شاعر می شوم
و زیباترین عاشقانه ها را
در فصل دلتنگی
بر گوش فلک آواز می کنم

اکنون
در برابر چشم های تو به خاک می افتم
بگذار چشم هایت قبله ی من باشد
همین مرا کافی ست
هیچ چیز نمی خواهم
حتی خدا را ...

تو اگر باشی
و نگاه تو اگر باشد
همه چیز آماده ست
برای گفتن زیباترین شعر عاشقانه ی هستی

بگذار آخرین عاشقانه ام را
با چشم های تو بگویم
و بمیرم
این آخرین نبرد من است .

اکبر درویش . خرداد سال 1386

و انگار هیچ گاه گرم نخواهم شد

می آیی
درخت ها
شکوفه می دهند
بهار می شود
می مانی
میوه ها می رسند 
عشق ,
گرمای تو را
طواف می کند .

نبودن تو
پاییز است
فصل گریه های سرد
می روی
زمستان می شود
با بغض برفی
یخ می زنم
و انگار هیچ گاه گرم نخواهم شد .

اکبر درویش . 29 آبان سال 1392

۱۳۹۲ آذر ۳, یکشنبه

خاموش ماندیم

خاموش ماندیم
لب فرو بستیم
و گفتنی ها
چون بغضی ,
راه گلو را بست
تا خفقان ...

اکنون
درون خود را بنگریم !

در درون من ,
گفتنی ها
هر لحظه ,
هجوم می آورند
تا مرز انفجار...

از درون ویران می شوم
و نگاه خیره ی من
در سکوت نظاره می کند
لحظه ها را
تا کدامین لحظه
این بلندترین و رساترین فریاد
گوش دنیا را کر خواهد کرد
تا مرگ
این آخرین منتظر ایستاده در پشت در ...

خواهم گفت
مرگ در کمین نشسته است
و چشم های من
لحظه شماری را
دیرگاهی ست که فرا گرفته اند .

اکبر درویش . شهریور ماه سال 1385

برهنه ام

برهنه ام
در هجوم بادها
طوفان ها
و بازی می کنم
این نمایشنامه ی تلخ را
زندگی را ...

برهنه ام
و مانند حس یک بذر
که میل رویش
به وسوسه اش آورده است
و تنم ,
که خالی نوازش ها را
شیون می کند

برهنه ام
چون زمین
با تمام پستی ها و بلندی های تنم
و رودهایی که
ناتمام جاری می شوند
درد می کشد زمین
تن من فریاد می کشد
و هجوم تجاوزها را
هر کدام به گونه ای منسوخیم .

برهنه ام
شرم ها را
آویزان کرده ام
بر بندهای زندگی
تا نقاب ها را
به تماشا بگذارم
بالماسکه ای ست روزهای من
و لباس های من
هر روز تنگ تر می شوند .

برهنه ام
تماشا کن
هیچ چیز برای پنهان کردن نیست
باد تازیانه می زند
و تمام ابرهای عالم
به جای من می گریند

هی پیپ هورا
هی پیپ هورا
تا سکانس بعد
آغوشت را
لباس خواهم کرد
اکنون دست زدن ها ادامه دارد
و قربانی
در قسمت بعدی
بر باد خواهد رقصید
تا برهنه به درگاه خدایان
ارزانی شود

برهنه ام
اکنون می توانی مرا
تا به قربانگاه
شاهد باشی .


اکبر درویش . تیرماه سال 1385

در کوه آغوشت مرا به زنجیر بکش

در کوه آغوشت
مرا به زنجیر بکش
چنان " پرومته "
که در کوه های قفقاز
به بند کشیده شد
اما او ,
جسارت کرد
و آتش را از خدایان ربود
تا جهان را گرم و روشن سازد
و من ,
عشق را در زمین هلهله می کنم
تا قلب انسان را
روشن و گرم سازم .

در کوه آغوشت
مرا به زنجیر بکش
خواهی دید
کرکسانی را که بر من گمارده ای
تا هر روز قلب مرا چنگ بیندازند ,
و قطعه قطعه اش کنند
ناتوانی را جار خواهند زد
هر روز قلب من از نو
زاده می شود
لبریز از عشق انسان
لبریز از آواز دوست داشتن
و هر بار که می میرد
عاشقانه تر زنده می شود .

در کوه آغوشت
مرا به زنجیر بکش
من بذر عشق را
در زمین کاشته ام
من در نبردی دائمی با کرکس رنج و نفرت ,
خود را به قربانگاه آورده ام
هراس ها را تجربه کرده ام
زخم ها را به جان خریده ام
و باختن ها را چه بسیار باخته ام
تا روئینه شده ام
مرگ مغلوب من شده است .

در کوه آغوشت
مرا به زنجیر بکش
آتش عشق چنان در من شعله ور است
که تو را هم
در برابر خود به تعظیم خواهد آورد
و خاموش نخواهد شد
تا تمام جهان
از آتش عشق گرم شود .

اکبر درویش . فروردین ماه سال 1385


تمام پنجره ها دیوار شده اند

فارسى – عربي:
و من ,
حتی یک پنجره برای دیدن
ندارم
اکنون ,
تمام پنجره ها
دیوار شده اند !
.............................
وأنا
لا أملك حتى نافذة واحدة
للمشاهدة
إذ أمست الآن
جميع النوافذ
جدراناً

شعر: اکبر درویش
ترجمة: غسان حمدان

ماهی سیاه قصه نیستم

فارسى – عربي:
ماهی سیاه قصه نیستم
اما ,
می خواهم 
خطر کنم
بروم
بروم...
اکنون که شور دریا را
در سر دارم

آه
ای دریا ...
........................
لستُ السمكة السوداء في القصص
إلا أنني
أريد أن
أحس بالخطر
وأذهب
أذهب
فأني الآن
اشتاق للبحر

آه
يا أيها البحر...

شعر: اکبر درویش
ترجمة: غسان حمدان


تا سنگ شوم !!


کفر می گویم
تا سنگ شوم !
آن گاه
کودکی بازیگوش
مرا بردارد ،
و محکم بر شیشه ی تان بزند
تا بفهمی که سنگ ،
شیشه را می شکند ..

اکبر درویش

۱۳۹۲ آبان ۲۹, چهارشنبه

زیر این چهره ی آرام


ملعبه ی دست کدام اندوه


سوگوار خویش


درد دل هایی با آزادی

1_
چه فریب دهشت آوری
سال ها می پنداشتیم 
که آزادیم
اما در بند اسارت
عمر را
به سفر می رفتیم !

2_
حتی در اسارت
تنها اندیشه ی من
تو بودی
ای آزادی
با یاد تو زندگی می کردم
با رویای تو
و روزی را که
در آغوش تو
آرام خواهم گرفت .

3_
و انگار
هیچ گاه اینگونه آزاد نبودیم
که اکنون در اسارت
چون هیچ گاه چون اکنون
ارزش آزادی را
نمی دانستیم
و اگر آزاد نبودیم
اما آزادی
در درون مان رشد می کرد .

4_
و چه دروغ
در و دیوار حصارهای مان را
با نام آزادی رنگ زدند
و گفتند :
درود بر آزادی
اما
هر روز شاهد بودیم
که جوی های اسارت
سرخ تر می شد !

5_
متبرک باد
نام تو
ای آزادی
در سیاهچال های تاریک
در زندان ها
و در سحرگاهان مرگ
و خواهیم خواند تو را
هر روز
هر شب
وقتی که مرگ را دیدار می کنیم .

اکبر درویش
شعرهایی از سال 1360


تمام دیوارهای بلند


خفقان گرفته ام


۱۳۹۲ آبان ۲۶, یکشنبه

مرا ببخش

می گفتی :
" شعرهایت زیباست
چقدر عاشقانه
چقدر صادقانه
واژه ها در شعرهایت
جان می گیرند
تصویر می شوند
شعرهایت را ,
بسیار دوست می دارم "
اما نمی دانستی
دوست داشتن تو
آن چنان در من غوغایی به پا کرده است
که واژه ها را
در دل من نقش می بندد
که تمام شعرهایم
از عشق تو
الهام می گیرد .

می گفتی :
" چه خوشبخت است
آن کس که تو دوستش می داری
آن کس که این شعرهای عاشقانه را
از آن خود کرده است
و چه زیبا دوست می داری
به او حسودیم می شود
آری
عاشقانه هایت را
بسیار دوست می دارم "
اما نمی دانستی
تمام این شعرهای عاشقانه را
برای تو می گویم
برای تو
که احساس ناب دوست داشتن را
از تو به یادگار گرفته بودم
تو مالک قلب من بودی
اما من هیچ نمی گفتم
تنها سکوت می کردم
و تو نمی دانستی
که تمام بود و نبود من هستی .

کاش می شد بگویم
تو را دوست دارم
کاش می شد فریاد بزنم
تمام شعرهای عاشقانه ام
از آن توست
کاش می شد
اما من همیشه سکوت می کردم
تا تو نفهمی
تا راز دلم را ندانی
و هیچ گاه اعتراف نکردم که چقدر دوستت دارم

شاید باور نکنی
اما من باور دارم که عشق را باید
در پای معشوق قربانی کرد
و من عشق خود را
در پای تو قربانی کردم
تا تو خوشبخت شوی
تا نخواهی در پای من بسوزی و قربانی شوی
عشق یعنی همین
از من گذشتن
به خاطر خوشبختی تو
که اگر با من می ماندی
جز درد و اندوه و رنج
چیزی نصیب تو نمی شد .

مرا ببخش
که هیچ گاه به تو نگفتم که چقدر دوستت دارم
و تمام این شعرهای عاشقانه
از عشق پاک تو سرچشمه گرفته است
مرا ببخش
و سکوت مرا
که همه سرشار از صدا بود .

اکبر درویش . زمستان سال 1355
برای : م . م


سنگ شوم

کفر می گویم ...

کفر می گویم
تا
سنگ شوم
آن گاه
کودکی بازیگوش
مرا بردارد
و محکم
بر شیشه ی دنیای تو بکوبد

کفر می گویم
تا
سنگ شوم

آیا اکنون ,
صدای شی شی شیشه شکست
گوش فلک را پر خواهد کرد !؟

اکبر درویش . 24 آبان ماه سال 1392

فی ابداهه گویی اولیه ی شعر :

کفر می گویم
تا سنگ شوم
آن گاه
کودکی بازیگوش
مرا بردارد
و محکم بر شیشه ات بزند
تا بفهمی که سنگ
شیشه را می شکند

اکبر درویش . 22 آبان ماه سال 1392

برادری برابری

گفتی از :
" برادری " 
اما برادری
آیا بی برابری معنایی دارد !؟

من حتی برادری را
فدای برابری می کنم

در جهانی که برابری وجود ندارد
برادری به چه کار می آید !؟

به قهرمانان رمان " سه رفیق "
نوشته ی : " آلکسی ماکسیموویچ پشکوف ( ماکسیم گورکی ) "
نویسنده ی محبوب دوران نوجوانی من

اکبر درویش . سال 1352
از شعرهای هیجده سالگی


ای داد بی داد

چقدر از این شعر بدم می آید :

ای داد بیداد
تخمه بو می داد
به من نمی داد
اگرم می داد
پوستشو می داد

تخمه بو می دم
به اون نمی دم
اگرم بدم
پوستشو می دم

و من این شعر را اینطوری که خودم دوست دارم نوشتم :

ای داد بیداد
تخمه بو می داد
به من نمی داد
اگرم می داد
پوستشو می داد

تخمه بو می دم
به اونم می دم
وقتی م بدم
مغزشو می دم

تخمه بو می ده
به منم می ده
وقتی م بده
مغزشو می ده

می شیم برادر
با هم برابر
دست به دست هم
یک دل و یک سر

تخمه بو می دیم
به همه می دیم
وقتی هم بدیم
مغزشو می دیم

اکبر درویش . بهار سال 1350
از شعرهای شانزده سالگی

منتظر نیستم

منتظر نیستم
فقط نگاه می کنم
از پشت چشم های خسته ام
به زندگی
و این روزهای درد
که می آیند و می روند
و هیچکس نمی داند
چه اندوه غریبانه ای
روز به روز در من
رشد می کند و بزرگ می شود

منتظر نیستم
هیچ کس را
حتی خدا را
که لبخندهایش را
دریغ کرد
تا من
ترسان و لرزان
سر بر زانوی درد بگذارم
و گریه هایم را
حتی از خود
پنهان کنم

منتظر نیستم
این ظلم بزرگ را
باور کرده ام
تا گوشه ی چشمی
به عدالت نداشته باشم

منتظر نیستم
باور کنید
قربانی شده ام ...

اکبر درویش . اردی بهشت سال 1350
از شعرهای شانزده سالگی


بالشتم را بغل می کنم

بالشتم را
سخت بغل می گیرم
تا فراموش کنم
آغوش پدر را
دیری ست که زمین
از من گرفته است

بالشتم را
محکم بغل می کنم
تا فراموش کنم
آغوش گرم مادر را
سال هاست که بی نصیب مانده ام

بالشتم را
محکم فشار می دهم
تا بغض فروداده ام را
کسی نشنود
تا فراموش کنم
هیچ آغوشی
جای امن من نیست
که تنها مانده ام
با بار اندوهی که بر دوش می کشم

بالشتم را
محکم بغل می کنم
تا فراموش کنم
اما فراموش نمی شود
و باز من می مانم
و بالشتی که از گریه های من خیس می شود
که تنها سنگ صبور من است
که تنها آغوش امن من است

بالشتم را
محکم بغل می کنم
تنها او می داند
که چه درد عمیقی
در سینه ی من جای دارد

بالشتم را
سخت در آغوش می گیرم
بالشت خوب من

اکبر درویش . خرداد ماه سال 1350
از شعرهای شانزده سالگی


عشق یعنی ...


افسوس

و هر پرچمی که برافراشته شد
در برابرش به احترام ایستادیم
اما ندانستیم
که پرچم ذلت خود را 
به صف ایستاده ایم !!

اکبر درویش . اسفند سال 1384

دنیای این روزهای من

دور از تو 
در این حصار اندوه
وقتی که تمام روزنه ها دیوار شده است ,
تنها مرا رویایی مانده است
رویایی دور
از تو
که روزگاری دنیای شاد کودکی مرا
آذین می بستی
که بر بودن من
می تابیدی
تا باورکنم که پایان هر شب سیاه
سپید است
و چه روزگارانی که
با رویای تو
زیستن من رنگ روشنی می گرفت
و دوستت می داشتم

اکنون ,
دنیای این روزهای من
زندانی شده است
که حتی رویاهایم را
به مسلخ می برد
تا همه چیز ,
به قربانی شدن سلام گوید
و دل من
که در حریم رویاهای سبز خود
حال و هوایی داشت
طعم بن بست را
با افول رویاهای خود
لاجرعه سر کشد .

اکبر درویش . 20 آبان ماه سال 1392


چرا توقف کنم

چرا توقف کنم
زمین به دور خورشید می چرخد
روز می آید
شب می رود
و قطره های آب رود
به دریا می پیوندد
هیچ فصلی ماندنی نیست
بعد از هر زمستان ,
دوباره بهار
ترانه ی آغاز می خواند
این را جوانه هایی می گویند
که برتن خشک درختان سبز می شوند
و شکوفه هایی
که به گل می نشینند
تا میوه شدن را
در زیر آفتاب گرم تابستان
تجربه کنند

چرا توقف کنم
روزها با شتاب می آیند و می روند
مرگ ماندنی نیست
هر درختی که بر زمین می افتد
جای خود را به نهال هایی می دهد
که در آرزوی رشد
سر به سوی آسمان بر می دارند
خورشید همیشه هست
پشت تمام شب های تکراری
که زوال را باور ندارند
و زندگی جاری ست
این را پروانه هایی می گویند
که پیله های خود را شکافته اند
تا پرواز را
در آسمان روشن
به سرود بگذارند

چرا توقف کنم
زندگی جاری ست
زندگی جاری ست
این را من از آن رود کوچک آموختم
که در گودال خود نماند
تا راکد شود
و رفت
و رفت
تا دریا را زیارت کند

اکبر درویش . 24 بهمن سال 1380
مصادف با سالروز مرگ جاودانه فروغ فرخ زاد

عشق یعنی ...


سوگوار توام ای طبیعت سبز

سوگوار توام
ای طبیعت سبز
که روز به روز
از درخت و گل و گیاه
خالی می شوی
و آسمانخراش ها و کارخانه ها
به جای درختانت می رویند
دریاچه هایت خشک می شود
و بوی نمک
در شهرها می پیچد
هوای آلوده
فضای شهرها را اشغال می کند
و نسل جانورانت
به انقراض نزدیک می شود
جنگل ها می سوزند
پلنگ ها می میرند
و ماهیان در گل می نشینند

سوگوار توام
ای طبیعت زیبا
که رام انسان شدی
اما قربانی گشتی
درخت هایت تیغه ی تبرها را
ترانه شد
رودهایت تشنگی آب را
جوانه شد
درهم شکستی
در زیر هجوم ماشین ها
ولگدمال شدی
در زیر پای آدم ها...

سوگوار توام
سوگوار تو
اکنون که می روم تا آماده شوم
تا بر جسم بی جان تو
نماز مرگ بخوانم .

اکبر درویش . 18 آبان ماه سال 1392