۱۳۹۲ شهریور ۱۵, جمعه

با صادق هدایت

قیل و قالی بود
و هذیان ها ,
چون قارچ های سمی
رشد می کردند
تا یکسره
در خود فرو کشند
این جسم بی بکارت زمین را ...

گام هایم
همچون نفس هایم ,
به شماره افتاده بود

دردهایی بود
که نه تو گفتی
و , نه , ...
من

مگر می شود گفت
وقتی باورها ,
در ساده ترین جشن بارورها ,
به حکم اخته گی ,
دست و پای کوبان
هلهله می کنند !؟

می شد گفت
اما ,
دردی می شد
افزون بر تمام دردها
که چون بختک
بر سرتاسر بودن ,
لش خود را ,
پهن می کرد

از عجایب نیست
اما ,
از عجایب پنداشتند
تا چون خرافات
آسمان را سیاه پوش کنند
و شیون عزا سر دهند

باری ,
چشم گشودیم
در حیرت برهوت
و هیچکدام
تحمل این تعفن را ,
کشیدن ,
نداشتیم

دیگر ,
نه مستی شراب جواب می دهد
نه رخوت افیون
اکنون بگویید
بیاورند
آن جامی را ,
که به دست سقراط دادند

تارهایی که تنیده اند
محکم تر از آن است
که به دست باد ,
پاره شود

زندگی انگار استمنائی زودگذر است
که حال بد بعد از آن
تا ابد باقی ست .

اکنون مزه ی گه را می توان چشید !!

اکبر درویش . 13 شهریور سال 1392

دو سه روز قبل از گفتن این شعر :
شدیدا به صادق هدایت فکر می کنم
این برای من مخاطب آشنا
با هم نبوده ایم
اما می دانم با هم بوده ایم
کجا !؟
در هیچ جا ....!!
و زمزمه هایی زیر لب می آید
انگار می خواهم با او حرف بزنم
با مخاطب آشنای دردهای ناگفتنی ....


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر