۱۳۹۲ مهر ۱, دوشنبه

دیر فهمیدم



چشمامو بیدار کرد دلمو هشیار کرد
تا به خود آیم من بودمو آوار کرد
آه چه دیر فهمیدم زندگی بازی نیست
من اسیر بن بست دیگه آغازی نیست

آه چه دیر فهمیدم که شدم قربانی
که به دل هموار شد صد غم پنهانی
تن به تحقیر دادم زخم خواری خوردم
زیر بار ذلت روزی صد بار مردم

من رذالت دیدم از رفیق و دشمن
همه رنج عالم پر کشید سوی من
آه چه دیر فهمیدم که غم است هشیاری
کاش که در خواب بودم فارغ از بیداری

اما عشق بیدار کرد چشم خواب من را
خواند زهشیاری او بر دل بی ماوا
تا به خود آیم من تا بسوزم از غم
تا بدانم هستم زخمی بی مرهم

تن به محنت دادم چون که بودم مرجوم
خسته ای دل مصلوب بیگناهی محکوم
آه چه دیر فهمیدم زندگی بازی نیست
من غریب و مطرود دیگه آغازی نیست

اکبر درویش . سال 1365

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر