۱۳۹۲ مهر ۶, شنبه

" حرفی از آن هزار حرف "

حرفی از آن هزار حرف کاندر عبارت آمد
افسوس فقط دریغ بود که در حکایت آمد
حکایت من و عشق آخر که گفتنی نیست
آن چه که در قلب من مانده سرودنی نیست

عاجز و ناتوانند این جمله های بی جان
برای گفتن عشق باید رسید به ایقان
با جمله های احساس باید به قلب قلم زد
باید گذشت ز کاغذ در باغ دل قدم زد

باید مرکب خون توی قلم بجوشد
تا گفتنی شود عشق تو حس تو خروشد
آن گه اگر نگاهی اندازی بر نگاهم
بینی که آتش عشق افتاده است به راهم

جان و تنم در آتش بی هیچ دریغ بسوزد
خاکسترم دوباره جان را ز نو بدوزد
تا باز دوباره با عشق سوی تو روی بیارم
دار و ندار خویش را در پای تو ببارم

حرفی از آن هزار حرف کاندر عبارت آمد
افسوس فقط دریغ بود که در حکایت آمد
معجزه ی من و عشق آخر سرودنی نیست
احساس پاک قلبم به بین که گفتنی نیست

عاجز و ناتوانم در گفتن نیازم
من با سکوتم اکنون ایستاده در نمازم
تا شاید حرفی تازه در ذکر تو بیابم
با وصف عشق پاکم در شب تو بتابم

اکبر درویش . سال 1364

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر