۱۳۹۲ شهریور ۲۹, جمعه

ترانه ای برای " مرگ "

به قداست یه موعود هستی
واسه من همیشه معبود هستی
واسه من تو لحظه ی آزادی
پیش پای من تو مقصود هستی

تو رو من می خوانم
تو رو دوستت دارم
توی این ظلمتگاه
تویی تنها یارم

به شکوهانی ایثاری تو
لحظه ی عزیز دیداری تو
ناب ترین اوج من تن خسته
از چه دور از من تن خواری تو

با تو من ما هستم
بی تو تنها هستم
بی تو من محصور در
غم دنیا هستم
گر چه پایان هستی
اما سامان هستی
درد بی درمان را
نبض درمان هستی

با شگون تر از تن آفتابی
تو رهایی از شب و گردابی
نغمه ی پر زدن من تا خاک
تو مخاطب دل بی تابی

گر چه مرگ نام توست
من تو را می خوانم
ای افول هستی
با تو من می مانم

چون نیایش سحرگاهانی
تو رهاده من از زندانی
حرف آخر بر لبان خسته
بر غریب بودن من پایانی

با تو من می آیم
خسته ام از بودن
تو در آغوشم گیر
ای طنین رستن
شعر آخر هستی
فکر باور هستی
تو افول بودن
منو یاور هستی

اکبر درویش . 1364

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر