گمان نکنم که ز خاطر رود
جفایی که تو با دلم می کنی
به بدنامی ام تو چرا می کشی
دلم را اسیر ستم می کنی
ستم می کنی وای ستم می کنی
با من به بین تو چه ها می کنی
با درد و غم آشنا می کنی
آخر تو با بی وفائی و قهر
دل را اسیر بلا می کنی
ستم می کنی وای ستم می کنی
ای دل چه سود از این آه و فغان من
کی با خبر شود درد نهان من
می سوزم و ولی دل را چه حاصل است
از آتش دلم او را که غافل است
فریاد برآرم از دست تو ای نگار
بازیچه ای شدم در دست روزگار
من مانده ام کنون در آتش و جنون
ای عشق سینه سوز با من دمی بمون
گمان نکنم که ز خاطر رود
جفایی که تو با دلم می کنی
به بدنامی ام تو چرا می کشی
دلم را اسیر ستم می کنی
ستم می کنی وای ستم می کنی
با من به بین تو چه ها می کنی
با درد و غم آشنا می کنی
آخر تو با بی وفائی و قهر
دل را اسیر بلا می کنی
ستم می کنی وای ستم می کنی
اکبر درویش . آبان سال 1387
جفایی که تو با دلم می کنی
به بدنامی ام تو چرا می کشی
دلم را اسیر ستم می کنی
ستم می کنی وای ستم می کنی
با من به بین تو چه ها می کنی
با درد و غم آشنا می کنی
آخر تو با بی وفائی و قهر
دل را اسیر بلا می کنی
ستم می کنی وای ستم می کنی
ای دل چه سود از این آه و فغان من
کی با خبر شود درد نهان من
می سوزم و ولی دل را چه حاصل است
از آتش دلم او را که غافل است
فریاد برآرم از دست تو ای نگار
بازیچه ای شدم در دست روزگار
من مانده ام کنون در آتش و جنون
ای عشق سینه سوز با من دمی بمون
گمان نکنم که ز خاطر رود
جفایی که تو با دلم می کنی
به بدنامی ام تو چرا می کشی
دلم را اسیر ستم می کنی
ستم می کنی وای ستم می کنی
با من به بین تو چه ها می کنی
با درد و غم آشنا می کنی
آخر تو با بی وفائی و قهر
دل را اسیر بلا می کنی
ستم می کنی وای ستم می کنی
اکبر درویش . آبان سال 1387
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر