۱۳۹۲ شهریور ۲۹, جمعه

طعمه


توی فصل باختن اومدم من دنیا
اومدم بی همزاد اومدم بی فردا
تا که در این هستی نقش شومی باشم
با شکست و تهدید همدل و همپا شم

اومدم تا محنت خانه اش را یابد
تا که یاس و خفت در دل من خوابد
تا که در این هستی به افول معنا شم
بی رفیق بی همدرد خسته و تنها شم

اومدم تا مرگ را آرزویش سازم
تا فنا گشتن را من کنم آوازم
تا که در این هستی دغدغه را خوانم
اضطراب را معنی بی من خویش مانم

اومدم ای دردا بی کس و بی مولا
نه خدا یارم بود نه دریغا دنیا
تا که در این هستی من ز پای افتادم
همه بود خویش را در سر هیچ دادم

اومدم چون دنیا طعمه اش را می خواست
طعمه اش من بودم طعمه ای بی چشمداشت
اومدم من دنیا چه غریب و تنها
نه خدا یارم بود نه دریغا دنیا

اکبر درویش . 1365

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر